معرفی نویسندگان

بیوگرافی زنده یاد عباس معروفی + جملات معروف

معروفی 1

زندگینامه عباس معروفی

سید عباس معروفی رمان نویس نمایشنامه نویس و شاعر و روزنامه نگار ایرانی مقیم آلمان بود او متولد ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در تهران است و شهرت او از دهه شصت با نوشتن رمان سمفونی مردگان آغاز شد.

عباس معروفی بار ها توسط موضع گیری هایی که علیه حکومت داشت مورد تهدید بود و حتی تا پای اعدام و بازجویی نیز رفت  و بعد ها تحت فشار سیاسی به آلمان مهاجرت کرد .

او در خانواده ای سنتی در تهران چشم به جهان گشود عباس معروفی تحت تاثیر عقاید خانواده خود قرار نگرفت و شیوه ای دیگری را در پیش گرفت او نخستین بار در چهارده سالگی با بازنویسی رمان های انتوان چخوف نویسندگی را تمرین کرد

آقای عباس معروفی، از دبیرستان مروی دیپلم ریاضی و فیزیک گرفت و در رشته ادبیات دراماتیک از دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده است. او حدود یازده سال به عنوان معلم ادبیات در دبیرستان‌های هدف و خوارزمی تهران فعالیت داشته است. خانواده آقای معروفی اهل سنگسر بوده‌اند.

در سال ۱۳۵۹، نخستین داستان او با عنوان “روبروی آفتاب” در تهران منتشر شد و پس از آن داستان‌های دیگری از او در برخی مطبوعات چاپ شد. اما با انتشار کتاب “سمفونی مردگان”، نام او به عنوان نویسنده مشهوری در ادبیات ایران تثبیت شد.

در تابستان سال ۱۳۶۰، ساختمان کانون نویسندگان ایران توسط دادستانی انقلاب پلمب شد، اما عباس معروفی زیر نظر هیئت دبیران کانون (احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، باقر پرهام، محمد محمدعلی، و محمد مختاری) با فک پلمب، اسناد کانون را به جای امن رساند تا جان اعضای کانون محفوظ بماند.

علاوه بر کارهای ادبی، عباس معروفی در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر اجراهای صحنه‌ای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و مدیر روابط عمومی (سه سال و نیم) بیش از پانصد کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور را به اجرا درآورد. در همین دوران، او به عنوان سردبیر مجلهٔ موسیقی “آهنگ” نیز فعالیت می‌کرد.

همچنین، عباس معروفی علاقه زیادی به نویسنده معروف ایرانی صادق هدایت داشت و رمان “پیکر فرهاد” او به نوعی ادای دین به صادق هدایت بود.

هدایت 1

از قلم تا شلاق

در آبان سال ۱۳۶۹شمسی ، مجله ادبی گردون تأسیس شد و سردبیری آن را آقای عباس معروفی برعهده گرفت. این مجله با اهداف جدی به کار مطبوعات ادبی پرداخت و در پیوند با آن، جایزه قلم زرین گردون برای پرورش و تشویق نویسندگان جوان در نظر گرفته و ساخته شد

یکی از اقدامات مهم این مجله طرح موضوع فعالیت دوباره کانون نویسندگان ایران بود. در سال ۱۳۶۹، جلسات سومین دورهٔ کانون نویسندگان ایران آغاز شد و در سال ۱۳۷۳ شمسی ، متن “ما نویسنده‌ایم” منتشر شد.

با این حال، سبک و روال عباس معروفی در این نشریه با انتظارات دولت جمهوری اسلامی ایران مغایر بود  و موجب فشارهای پی‌درپی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.

در سال ۱۳۷۰، عباس معروفی به تحریک نیروهای تندرو به دادگاه انقلاب جلب شد و قاضی حجت‌الاسلام آقایی او را به اعدام محکوم کرد. اما این حکم در دادگاه تجدید نظر نقض شد.

پس از تبرئه از زندان، عباس معروفی دوره دوم انتشار مجله گردون را آغاز کرد و کار خود را تا اواخر زمستان ۱۳۷۴ ادامه داد، اما مشکلات حقوقی او همچنان ادامه داشت. در سال ۱۳۷۴، با شکایت روزنامه کیهان، کیهان هوایی و حزب‌الله دانشگاه تهران، عباس معروفی در سه دادگاه و حضور ۱۴ عضو هیئت منصفه و سران حزب مؤتلفه اسلامی به شلاق و زندان و دو سال ممنوعیت از نوشتن محکوم شد.

همچنین، تیم سعید امامی در تلاش برای ترور او بود.

مهاجرت نویسنده به آلمان

در زمستان ۱۳۷۴، آقای عباس معروفی پس از توقیف گردون، ناگزیر به فرار از ایران شد و در اول به پاکستان و سپس به آلمان رفت. در آلمان، او مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت و به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. اما بعد از آن، برای گذران زندگی، به کارهای مختلفی پرداخت، از جمله مدیر شبانه یک هتل بود.

در آلمان، عباس معروفی تلاش کرد تا مجله گردون را بار دیگر منتشر کند، اما به دلیل مشکلات زیادی که با آن مواجه بود، نتوانست بیش از چند نسخه را منتشر کند. بنابراین، به فعالیت‌های فرهنگی پرداخت که به تعهدات مالی کمتری نیاز داشت.

او «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین بنیاد نهاد و به کار کتاب‌فروشی مشغول شد. همچنین، از سال ۱۳۸۲، کلاس‌های داستان‌نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل می‌داد. همچنین، چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار است و تاکنون بیش از ۳۰۰ عنوان کتاب از نویسندگان تبعیدی و آثار ممنوع در ایران را منتشر کرده‌است.

علاوه بر این، عباس معروفی بنیان‌گذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان بود. با پیشرفت امکانات  در سال‌های پایانی زندگی او ، فعالیت‌های فرهنگی عباس معروفی رونقی بیشتری گرفت.

مرگ نویسنده

در ماه شهریور سال ۱۳۹۹، عباس معروفی برای نخستین بار اعلام کرد که به بیماری سرطان مبتلا شده است. در این زمان، او در اینترنت اینگونه نوشت: “سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی! و من غصه خوردم.”

متاسفانه، پنج‌شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، در سن ۶۵ سالگی، عباس معروفی این نویسنده برجسته پیشتاز در ادبیات ایران درگذشت.

 

 

741799 663 11zon

جملات معروف زیبا از عباس معروفی

و من نمی‌دانم آیا مادرش هم او را به اندازه‌ی من دوست داشت؟ آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود |عباس معروفی|

 

واقعا عباس معروفی به چه درجه ی والایی از شعور رسیده بود که گفت:

‌”ازخواب خسته‌ام
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خسته‌ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می‌شد سه سال یا شش سال
یا نُه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم، نشد.”

 

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد،و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند،
تنهایی تو کامل می شود…
|عباس معروفی‌‌|


وقتی به تو فکر می کنم
سال من نو می شود
توپ در می کنند توی قلبم
و ماهی قرمز تنگ بلور
پشتک می زند برای خنده هایت…   عباس معروفی

 

‏دراز کشیدم و به شب کویر خیره شدم، به آن پرده‌ی سیاهی که کشیده بودند روی همه‌چیز تا خدا نبیند چه بلایی دارد سرمان می‌آید. عباس معروفی

 

دلم صدایت را می‌خواهد
بوی موهایت را می‌خواهد
وقتی خوابی
پشت آن پلک‌های معصوم
آرامش نفس‌هایت را می‌خواهد
اینجا در غیبت تو
سرم را در لباست فرو می‌برم
و آرام نمی‌گیرم
دست‌هایت کجاست گل من ؟
دلم دست‌هایت را می‌خواهد … عباس معروفی

 

تابستان که می شود
دلم شور می زند
نکند طعم گیلاس های بازار
مرا از یاد تو ببرد

عباس معروفی

 

می شود صدایت را
همیشه در خواب من
جا بگذاری؟

عباس معروفی

 

‏تو دلم گفتم کاش آدم بتواند دنیا را بالا بیاورد و این همه دروغ و ریا نبیند. دنیا به دست دروغگو ها و پشت هم اندازها و حقه بازها اداره می شود، مرده شورش ببرد.

عباس معروفى

 

حسینا گفت :«می دانی اولین بوسه ی جهان چطور کشف شد؟»
دست هاش تا آرنج گلی بود، گفت در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز، یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.

عباس معروفی

راهش را کشید و رفت….
یکباره دیدم دیگر نیست….
نمی‌دانستم به این روز می‌افتم…
آخرین حرفش بدجوری توی ذهنم مانده.
. گفت بی‌معرفت!
چه‌جوری عواطف و خاطرات را …
قورت دادی؟
هسته‌ی آلبالو که نبود!

عباس معروفی

 

هرجا باشی
برای دیدن تو
شهر به شهر خواهم آمد
آنقدر که از پرتگاه زندگی بیفتم…

عباس  معروفی

 

تو ﻣﯽﺩﺍﻧﯽﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﻢ
ﻓﻘﻂ، ﺣﻴﻒ ﺍﺳﺖﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ
ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺒﻴﻨﻢ…

عباس معروفی

 

گرسنگی بیداد می کرد، به خاطر یک ران گوشت ، همدیگر را جر می دادند. در یک روزنامه خواندم که در زابل مردی سر برادرش را به خاطر سه تومان و چهار قران بریده است.
پاسبان ها دزد شده بودند، هم هوای یاغی ها را داشتند و هم هوای حکومت را. از در خانه که رد می شدند ، سرک می کشیدند و اگر چیزی چشمشان را می گرفت ، می آمدند توو
.
.
.
قیمت ها روز به روز می رفت بالاتر، مردم همه ی وقتشان را پشت درهای بسته ی نانوایی ها می گذراندند، با کارت جیره بندی قرمز در دست و چشم های منتظر تا یکی بیاید و یک نان سیاه بدهد دستشان…

عباس معروفی

 

می خواستم بگریزم، اما چرا تا آن روز به این فکر نیافتاده بودم؟ شاید جایی نداشتم یا انگیزه ای در کار نبود، و حالا آیا می توانستم؟ آیا کسی باور می کند؟ همهء درد این بود که یا می خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشدهء دست درندگان بی اخلاق؟

عباس معروفی

 

بودنت زیباست
مثل تابیدن آفتاب
برساقه‌های تُرد بابونه
برتن درخت ایستاده‌ برمن
ماه درآغوش تو به خواب می‌رود
خورشید با چشم‌های تو بیدار می‌شود…

عباس معروفی

 

همیشه دلم خواسته بدانم لحظه‌های تو بی من چطور می‌گذرد؟
وقتی نگاهت می ‌افتد
به برگ
به شاخه
به پوست درخت.
وقتی بوی پرتقال می ‌پیچد
وقتی باران تنها تو را خیس می‌کند!
وقتی با صدایی بر می‌گردی پشت سرت من نیستم…

عباس معروفی

 

اول پرتقال را توی بغلم پرپر میکنم
بعد خدارا توی بغل تو
اول پرتفال را لای دندان های خود میگیرم
بعد آب پرتفال راتوی دهن تو قورت میدهم.
اول دست های پرتقالی ام رامیمالم به لب های خودم
بعد لب های پرتقالی ام را روی لب های تو پاک میکنم.
اول دست های تمیزت رابا لب هام پرتقالی میکنم
بعد دست های پرتقالی ام راروی لب های تو تمیز میکنم.
اول لب هام را با پوست پرتقال خیس میکنم
بعد صورتت را با لب هام پرتقالی میکنم…حالا چند تا بوس شد؟

عباس معروفی

 

دوستت ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ
ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻣﺶ
ﮔﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﻟﺒﺖ؟
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻧﺪﺍﻧﻢ
ﭼﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﯾﺰﻡ؟

عباس معروفی

 

به انگشت هایت بگو
لب های مرا ببوسند
به انگشت هایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب می کند
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد …

عباس معروفی

 

تو سمفونی مردگان عباس معروفی وقتی میخواد حال آیدین رو شرح بده ،میگه:
«توی سرش بازار مسگرهاست، توی دلش رخت می‌شورند، توی پاهاش سیم می‌کشند.»
خواستم بگم الان حال آیدین رو خووب می‌فهمم…

 

 


بیا اسم تو را
بگذاریم باران
و من بی چتر در صدای خنده‌ هات
کودکانه بازی کنم
خیس شوم
و نگاهم به تو باشد…
می‌ شود؟
یا بیا اسم تو را
بگذاریم روی هر چیز خوب
باران، خورشید، جنگل، دریا، کوه، شادی، آسمان
تو را هم
به همان اسم خودت صدا کنیم
و من نگاهم به تو باشد
نمی‌ شود؟

عباس معروفی

 

ﺑﺎﻧﻮﻱ ﭘﺎﻳﻴﺰﺍﻥ
ﺍﮔﺮ ﻫﺮﺷﺐ
ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻔﺲ ﻧﻤﻲ ﮐﺸﻴﺪﻡ
ﮐﻪ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ
ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺴﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺩﻳﺪﻱ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻱ ؟
ﺩﻳﺪﻱ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ؟
ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺎ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ …

عباس معروفی

 

 

خیال قشنگی ست؛
شنیدن صدای خش خش برگ ها،
بر زیر پاهایمان…
قدم زدن دو نفره مان، در پاییز!
اما هنوز؛
نه تو آمده ای،
نه پاییز…

عباس معروفی

 

وقتی خدا می خواست تو را بسازد،
چه حال خوشی داشت،
چه حوصــله ای
این مـوهــا، این چشم هــا
خودت می فهمــی؟
من همه اینها را دوست دارم…

عباس معروفی

 

سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!»
و من غصه خوردم.
اینجا در بیمارستان شریته برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشته‌ام، از دوشنبه وارد مرحله‌ی پرتو درمانی می‌شوم؛ در تونلی تاریک به نقطه‌های روشنی فکر می‌کنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمه‌کاره‌ام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم.
هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. پش گِهبت.»
گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری می‌گویند غمباد.»
خندید.

به نقل از صفحه اینستاگرام عباس جان معروفی

برای خرید رمان های عباس معروفی از هشتگ کتاب روی قسمت زیر کلیک نمایید

کتاب سمفونی مردگان بدون سانسور عباس معروفی

کتاب سال بلوا عباس معروفی بدون سانسور

.

.

 

.

.

.

.

.

.

.

.

نقد و بررسی کتاب هفت عادت مردمان موثر

نقد و بررسی کتاب شهامت از دبی فورد

نقد و بررسی کتاب شفای زندگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *