نقد و بررسی کتاب

نظرات خوانندگان رمان شاهکار سمفونی مردگان + جملات معروف سمفونی مردگان

سمفونی مردگان

سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی، نویسنده ایرانی، رمانی جذاب و تامل برانگیز است که خوانندگان سراسر جهان را مجذوب خود کرده است.

بیایید برخی از این دیدگاه‌های متفاوت را بررسی کنیم و به تأثیری که این رمان بر خوانندگانش گذاشته است بپردازیم.

نظرات خوانندگان رمان سمفونی مردگان در سایت گود ریدز

1. به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد. برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما می‌شکست‌شان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک‌بار می‌مُردند… و همین یک‌بار، چه فاجعه دردناکی بود.
در خلال احساسات تلخ و مابین بندبند پریشانی و ویرانگری این کتاب، چیز باشکوه‌تری پنهان است💔
من همیشه سعی کردم توی صحبت‌هام درمورد دنیاهای متفاوتی که نویسنده‌های مختلف برای آثارشون خلق می‌کنن صحبت کنم. یا حداقل بگم که قراره این نویسنده، چه جو و تنش‌ها و چه سبک زندگی‌ای رو به رخ بکشه! دنیای سمفونی مردگان، همون‌طور که از اسمش پیداست، یه دنیای سیاه و واقعیه که شخصیت‌هاش برای دستیابی به آزادی، تن به خیال می‌دن🖤
نثر این کتاب، سرده. تموم سکانس‌ها یه سرمای عجیب به رگ و پی آدم تزریق می‌کنه و بی‌شک می‌شه ازش یه مرثیه‌ی هزارقصه نوشت💔

کارکترها گاهی مابین مظلومیت و ظلم، سیاهی و سفیدی، بیچارگی و بی‌ثباتی، خستگی و رنج و اندوه دست و پا می‌زنن و برای همديگه حکم تیغ روی استخون رو دارن. کسی از وجود دیگری سودی نمی‌بره.🥺
داستان؛ یه تراژدی غمناک از سرنوشت آدم‌هایی رو به تصویر می‌کشه که برای رسیدن به آرزوهاشون، باید یه پای مرگ رو هم وسط بکشن. باید با خرافات و جهل مردمِ دهان‌بینِ اون زمان رو به رو بشن، باید حرف و حدیث‌های زیادی رو به جون بخرن و بجنگن. جنگی که احتمال شکست‌خوردن داخلش، به مراتب از پیروزی بیشتره!
آیدای قصه منو شکست. اورهان منو به مرز مشترک درد و غم رسوند و آیدین… قصه‌ی آیدین هنوز برای من در جریانه! هنوز مابین صدای قارقار کلاغ‌های بالای پشت بام، و حتی صدای پارو خوردن برف‌های جلوی در، یه آیدین هست که داره با صدای نازک سورملینا، باباگوریو می‌خونه و فنجون چایی‌اش جلوشه و همچنان سنت و مدرنیته در تقابلن. کسی آرزوهاشو نمی‌سوزونه. کسی مجبورش نمی‌کنه «بیا آجیل بفروش» و حتی کسی یادش نمیاد آیدینی هم یه روز توی این دنیا زندگی می‌کرده.
خوندن این کتاب برای من درد زیادی به همراه داشت. چرا که این قصه، آینه‌ی واقعی‌ای از زندگی هزاران آدمه که حتی ما اسمشون رو هم نمی‌دونیم، صداشونو نشنیدیم؛ اما اونا برای خواسته‌هاشون تا پای آخرین نفس‌شون جنگیدن و شاید حق با اورهان بود که «هیچی هیچوقت درست نمی‌شه!»
من با قصه‌ی آیدین بزرگ شدم. قصه‌ی سیاه‌بختی و تلخی‌ای که شاید سورملینا سال‌های بعد؛ توی اوج پیری و دلتنگی، برای دخترش روایت کنه.
قصه‌ی آیدین، برای من هیچوقت تموم نمی‌شه!

 

 

2. آه از این کتاب… داستان در مورد یک خانواده‌ی ۶ نفره، پدر، مادر، سه پسر و یک دختره. یوسف برادر بزرگتر، آیدا و آیدین دو قلو و در آخر اورهان. مرکزیت داستان آیدینه و کل کتاب حول محور آیدین نوشته شده با همون سبک و سیاق همیشگی عباس معروفی. در این کتاب به موضوعات عمیقی مثل تقابل نسل‌ها، حسادت، فرق گذاشتن بین بچه‌ها، دید سنتی به دختر‌، عشق و … اشاره شده. شاید ابتدا گیج کننده باشه کمی، اما در صورتی که آشنایی با عباس معروفی و سبک سیال ذهن داشته باشید شگفت زده نمیشید. واقعا کتاب روان و جذابیه، شاید بهترین کتاب عباس معروفی(بین اونهایی که من تا حالا خوندم).ه

*خطر لو رفتن کمی از داستان*
به طور خلاصه، دختر خانواده کاملا نادیده گرفته میشه و مثل یک کلفت به آشپزخانه تبعید شده، پسر بزرگ بر اثر یک حادثه به موجودی شبه انسان تبدیل شده که فقط میخوره و پس میده. اورهان پسر کوچک مدرسه رو رها کرده و پیش پدرش در آجیل فروشی کار می‌کنه. آیدین بر خلاف خواست پدر به فکر درس و تحصیل و شعر و شاعری ست. همین باعث جدایی آیدین از خانواده میشه و ….

 

 

3. سمفونی مردگان!
مردگان یعنی چی؟ انسان‌های مرده، خاطرات مرده، احساسات مرده.
چرا چیزی میمیره؟
به نظرم هرچیزی وقتی می‌میره که امید نداشته باشه.
اهالی خانواده ی اورخانی دونه دونه امید رو از دست دادند، اهالی این خانواده دونه دونه امیدهاشون توسط افرادی که بهشون نزدیک بودند از دست دادند.
پدر، مادر، یوسف، آیدا، آیدین، اورهان
به نظرم هرچیزی وقتی می‌میره که بهش محبت نکنن.
این خانواده کم محبت دیدند، پدر دنبال محبت مادر بود، آیدا دنبال محبت پدر، آیدین دنبال محبت پدر و اورهان هم دنبال محبت مادر.
به نظرم هرچیزی وقتی می‌میره که به داشته‌هاش پشت میکنه..
و پدر پشت کرد به هرچیزی که داشت و آرزو کرد کاش نمی‌داشتشون.
و در آخر تو مرده ای.
چون نگذاشته‌ند زندگی کنی.

 

 

4. «سمفونی مردگان، تا ابد در ادبیات ایران نواخته خواهد شد»

دلیل اینکه بعد از گذشت مدت خیلی طولانی از خوندن کتاب میخوام دربارش بنویسم رو نمیدونم. شاید رفتن به آجیل فروشی قدیمی شهرمون که فضاش عجیب من رو یاد مغازه ی اورهان و خانواده اش میندازه،(با تفاوت اینکه من توی گرمترین شهر ایرانم و اردبیل اون سال اونقدر سرد بود که مردم بعدا به عنوان همون سال سیاه یادش میکردن) دلیلش باشه. به هر حال…
کتاب، تاریکه، خیلی تاریک! به تاریکی اتاق های خونه، وقتی که تنها باقی مونده، اورهان بود. درست مثل تاریکی زندگی آیدین بعد از سوختن ها؛ سوختن خواهرش، اتاقش و زندگیش توی آتیش آیدین بودن…
اگه بخوام به نوشتن ادامه بدم احتمالن حالا حالا باید بنویسم، از دختری که تنها حضورش توی خونه به صدای شستن ظرف ها خلاصه میشد؛ از مادری که آرزوی مرگ بچش رو میکرد چون تحمل دیدنش توی اون شرایطو نداشته؛از عشق شیرینی که برای مدتی آیدین رو توی خودش غرق و اون رو مسیح کرد؛ از برادرکشی،برف، کلاغ، ایاز پاسبان، جنگ، یوسف، دختر ارمنی، اورهان،شورآبی… باید از همش نوشت و من نمیتونم. فقط اینکه، میشه عاشق یک کتاب شد؟

پس نوشت ۱٠ شهریور ۴٠۱: جای جای کتاب ها و تکه نوشته هاش میشه «غم» رو حس کرد.
سیمین دانشور میگفت:«غصه یعنی سرطان. غصه نخوری یک وقت معروفی!» و غصه خورد،به حال ایران،به حال خودش، به حال همه. و مرد! به قول شهریار عمر جاودان دارد کسی کز وی اثر ماند…معروفی هم زنده میمونه؛میون تمام کتاب هاش،اون هنوزم میتونه زنده باشه.

 

 

5.فضای کتاب سرد بود، خیلی. قدری که از جایی به‌بعد لرز سرماش به تنم افتاد؛ لرز دردهای آیدین، بدجنسی‌های اورهان، محکوم به سکوت‌بودن‌های آیدا به خاطر دختربودنش و پدری که.. نمی‌دونم.
خیلی تحت‌تاثیرش قرار گرفتم. انگار که اون‌جاهایی که اورهان تو سرما و تو برف تا زانوش، دنبال آیدین می‌گشت، پشت سرش بودم و دلم می‌خواست می‌رسیدم بهش و جلوش رو می‌گرفتم.
زمان جملات یا پاراگراف‌ها عوض می‌شد که یادمه سال بلوا رو زودتر از این اثر نویسنده سراغش رفته بودم، به همین دلیل نتونستم ادامه بدم. ولی این اثر، ۲روزم رو به خودش اختصاص داد و به سختی می‌تونستم زمین بگذارمش و کاملاً باهاش همراه شدم و جهش‌های زمان و فلش‌بک‌ها گیجم نکرد

 

 

6.چند ساله که کتاب رو خریده بودم و هر بار با خودم میگفتم فضاش غمگین و سرده. الان نخونم…
چند روزه خوندمش. جوری که نمیشد سر از کتاب بردارم.
آره سرد بود، جوری که تا مغز استخوان میشد سرما و درد رو حس کرد. ولی معرکه بود.
چه کردی آقای معروفی! واقعا عالی نوشته شده.
فک میکنم تا همیشه یاد آیدا و آیدین و سورملینا با یه بغض تو دلم بمونه…

به قول آیدین، دیگه خرابی از حد گذشته…

 

 

7.درباره این کتاب هیچی نمی گم…
من آیدین رو می فهمم شاید…
تصورم هم از آینده این تیپ آدم ها همین بود…اونوقتا که نوجوون بودمو دبیرستانی این جوری فکر می کردم… شایدم راهنمایی. .. یادم نیس….
بلاهت و حماقت یک مرد با زندگی این همه آدم چی کار کرد
و مادری که تمام عمر زجر کشید…. و زحمت…
طفلی یوسف…آخ از آیدا. … آیدین من …. آیدین پر از آرزوی من…..
پ.ن: این کتاب رو از دوستی بی مناسبت هدیه گرفتم… و حالا همه این رنج مطبوع رو به اون مدیونم. مرسی نفیسه عزیز.
.
یادداشت ۲۸ اردیبهشت ۹۷: بار اولی که کتاب رو خوندم سه سال پیش بود. دو روز قبل من و ادیب و سید پشت میز بخش اعصاب نشسته بودیم که ادیب گفت سمفونی رو خوندم اما کتاب مریضیه. سید گفت عباس معروفیه. دوست داره مریض بنویسه. و من گفتم: هیچ کس به اندازه من عاشق آیدین نیست.
ادیب گفت: وقتی اورهان سم میخورد بلایی سر آیدین نیورده باورش کردم. باور کرده بودم تا آخر کتاب
من گفتم : یوسف بی نهایت تلخ بود. واسش نیم ساعت گریه کردم. سید تعجب کرد: نه بنظر من.
ادیب گفت آخ آیدا … .من گفتم تلخ ترین جای قصه جایی بود که آیدین میاد میبینه اتاقشو به آتیش کشیدن. چیزی نمیگه و تو سکوت میره. و سید گفت: آیدین روح خودش رو لای کاغذ ها دید که گُر میگیره.
و بعد همون روز فاجعه رخ داد
عصر که برگشتم خونه سمفونیمو از کتابخونه در آوردم و داشتم میخوندمش
که اون لیوان لعنتی
اون لیوان لعنتی رو کتابم تشنج کرد…
و سمفونیم خیس شد………. .
یادداشت بامداد ۳۰ مرداد ۹۷: و آیا آن روز که معروفی قلمش را روی کاغذ میلغزاند، هرگز به آیداهای پس از آن اندیشید؟ آیدا فقط دختر مظلوم گوشه ی آشپزخانه که خود را به آتش کشید، نیست!
یادداشت ظهر ۱۹ مرداد ۹۸: من الان انترن اعصابم. دیگه اون اکسترن خوشحالی که با سید و ادیب از سمفونی میگفت نیستم. حواس پرت شدم. پر از فالتم. مدام از استادا تذکر میگیرم. هر جایی میرم یه چیزی جا میزارم. اندوهگین نیستم و زیاد می خندم اما عمیقا مایوسم و به چیزی امیدوار نیستم. سید ام تو انتخاباش بی پروا شده. ادیب قرن هاست که تنهاست. من هنوز مینویسم. هنوزم تلاش میکنم با ای دی اچ دی درمان نشده م که اساتید مصرانه براش ریتالین نمینویسن بجنگم و درس بخونم. سید درگیر رابطه تازه شه. تقریبا هیچ خبری ازش ندارم جز این که ازش عبرت گرفتم آدمی در نهایت به اصلش برمیگرده! ادیب از‌اون هم دورتره. حتا نمیدونم کدوم بخشه.
من این خود م رو دوست ندارم. و نکته ش اینجاست دیگه سمفونی رم دوست ندارم. راجبه آیدین اما…

یادداشت شامگاه ۲۳ اسفند ۹۸: دوران قرنطینه کروناست. من عنوز انترن اطفالم و نمیدونم عفونی بخونم؟ داخلی بخونم؟ از هفته بعد کشیک های کرونای سینا شروع میشهو نمیدونم چی سر روابط دوستانه م، سلامتی خونواده م، بخش های بعد از اون، مملکتم و دنیا میاد. سید چند روز پیش یه استوری گذاشته بود. از اون صفحه ی سمفونی که سورمه میره پیش آیدین و آیدین میگه خانوم سورمه.. سورمه لینا… خانوم سورملینا… اجازه میدهید شمارا دوست داشته باشم؟ سورمه لب هایش را خیس میکند و میگوید اختیار دارید. ادیب قصد کهاجرت داره. با موهای بلند شده و بینی عمل کرده. داره میره آلمان.
و من … موندم غدد بخونم؟ روماتو بخونم؟ عفونی بخونم؟….

ده شهریور ۱۴۰۱: عباس معروفی مرد…. همین..مرد…….

 

 

8.سمفونی مردگان داستان اختلاف نسل‌هاست؛ داستان کسانی که یکدیگر را درک نمی‌کنند، داستان تقابل تعصب و دانایی، داستان سنت و مدرنیته، داستان زندگی‌های ویران شده و داستان گناهکارانِ بی‌گناه.
موضوع کتاب ساده است. داستان درباره‌ی خانواده‌ی اورخانی در اردبیله که در اواخر حکومت رضا شاه روایت میشه. ما قراره از نگاه شخصیت‌های این خانواده وارد زندگیشون بشیم و مشکلات و آسیب‌هایی که هر کدوم از اعضا به خاطر زندگی در خانواده‌ای به شدت پدرسالار داشتند رو ببینیم.
این داستان شخصیت‌های زیادی داره اما آیدین، اورهان و سورملینا (سورمه) نقش پررنگ‌تری دارند و هر کدوم از اون‌ها نماینده‌ی یکی از دیدگاه‌های کتاب هستند؛ یا بهتر بگم بعضی‌هاشون به سنت و بعضی دیگه به مدرنیته نزدیکند. با وجود تنوع شخصیتی، شخصیت‌پردازی‌ها بسیار قویه و این باعث شده که بشه رمان رو از دریچه‌های گوناگون سیاسی، اجتماعی، فلسفی، روانشناختی، عاشقانه و… بررسی کرد.
شکل روایت داستان، سیال ذهنه و فلش‌بک‌های زیادی هم وجود داره. در نتیجه خواننده به ذهن شخصیت‌ها نزدیک‌تر میشه، گذشته‌شون رو بهتر می‌شناسه و رفتارهای حال و آینده‌شون رو بهتر درک می‌کنه.
فصل اول (موومان یکم) ممکنه کمی براتون سخت باشه چون شخصیت‌ها ناآشنا هستند و روایت هم سیال ذهنه. انگار که یک پازل هزار تکه گذاشتن جلوتون و قراره بسازیدش ولی نه نقشه‌ی راه رو دارید و نه تصویر نهایی رو. با این حال، حوصله به خرج بدید و کمی پیش برید؛ مخصوصا اگر پیشتر کتابی با این شکل روایت نخوندید. وقتی در مسیر داستان قرار بگیرید جاهای خالی موومان یکم پر میشه و می‌تونید شخصیت‌ها رو درک کنید.
این کتاب یک تراژدی واقعیه. سطر به سطرش بوی مرگ میده؛ مرگ انسانیت و عشق و برادری، مرگ روان و مرگ جسم.
عباس معروفی در جایی از این کتاب نوشته:
«آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند و همین یک بار چه فاجعه‌ی دردناکی بود!»
این جمله دقیق‌ترین توصیف از سمفونی‌ایه که سرشار از درد و رنجه؛ درد آدم‌هایی خاکستری، بی‌ثبات، خسته و اندوهگین. آدم‌هایی که ممکنه هر کدوم از ما باشند. آدم‌هایی شبیه هزاران نفر که نامشون رو هم نشنیدیم اما همه می‌دونیم که هستند و بسیارند.

snapinstaapp 135050035 143258887563485 2430506772935533961 n 1080 65d38dd4c7b87

 

9.و هر شب دنیا یخ می‌زند…|

برای بار دوم خوندن برام حتی جذاب‌تر از بار اولی بود که اونقدر دوست داشتمش و چقدر این کتاب حس‌شدنی و قشنگه.
و هر موومان فضای خاص خودش رو داره و نهایتا به هم پیوسته شده.
شناور بودنش توی زمان و بین شخصیت‌ها و فضاسازی و شخصیت‌پردازیش عالیه.

|عشق و هراس سرکوفته او را از درون می‌خورد و پوک می‌کرد. عشق به آدمی ناشناخته و هراس از آدم‌های آشنا.
و حالا نمی‌خواست بداند که برای چه زنده است.|

برای این کتاب ریویوهای خیلی خوبی نوشته شده و صحبت‌های زیادی شده..چیزی که بعد از یک بار خوندنش برای من پیش اومد این بود که بارها و بارها یادش می‌افتادم و انگار هر تیکه ازش توو زندگی‌هامون به نوعی دیده میشه و با وجود تلخی و سردی فضاش هم‌چنان فکر کردن و غرق فضاش بودن لذت‌بخشه..و بار دوم خوندنش واسم تکمیل‌کننده و قشنگ‌تر بود.

|توی این مملکت پیش از اینکه به سی ‌سالگی برسیم تباه می‌شویم.|

و حالا هر اسمی که ازش به خاطرم میاد تمام درد اون شخص توی ذهنم پخش میشه.
آیدین
آیدا
سورمه
و حتی اورهان
هر کدوم از این‌ها انعکاس زندگی خودمونن انگار..و طوری نوشته میشه که قضاوتشون نمی‌کنیم و درک میشن.

|زندگی ما مثل بهمن بزرگی از برف در سراشیبی دره‌ی مرگ فرو می‌غلتید و هیچ‌کس نمی‌توانست یا نمی‌خواست جلوش را بگیرد.|

|دستم را گرفت. و من صدای تند قلبش را از توی دست‌هاش می‌شنیدم.|

 

 

10.تموم شد دقیقا ۲۴ ساعت پیش .شب رو با تصویر سازی هایی که از خوندن این کتاب تو ذهنم شکل گرفت به زور خوابیدم و صبح با فکر به آیدین و …حتی المیرا پاشدم.
برای نقد کتاب جز خوب بودنش نمیتونم چیزی بگم نمیدونم چطور توصیف کنم حس و حالی که بهم دست داد رو، فقط همش میگم چرا از زمانی که با خودم عهد بستم که میانگین هر ماه دو یا سه کتاب بخونم اینقدر دیر سراغش رفتم.
شاید اسم کتاب و اینکه نویسنده ش ایرانی بوده نمیدونم.
اما لذت بردم .متوجه شدم وقتی کسی میگه دلم نمی خواست کتاب تموم بشه منظورش چیه دقیقا!
کتاب رو بستم اما یه گوشه ی ذهنم میگفت بازم میام سراغت.کی؟معلوم نیست.اما تو باید دوباره خونده بشی.
بهترین همراه سفر امسالم بود و چقدر از انتخابش راضی بودم.
ممنون از همه ی دوستانی که پیشنهاد دادند خوندنش رو.
راستی من عادت ندارم نقد های کتاب رو قبل از خوندنش بخونم دلم میخواد نگاه خودم حس خودم دیدگاه خودم همراهم باشه حین خوندن و حرفی پیامی ،نقدی راهمو کج نکنه.
ولی دیشب نشستم کلی از ریویوها رو خوندم و کیف کردم از حضور در جمع و فضایی که اینقدر میشه چیزهای خوب راجع به کتابها درش خوند .
پایدار باشید.

 

جملات زیبا و معروف کتاب سمفونی مردگان

  • پدر می گفت فرزند بدکار به انگشت ششم ماند که اگر برندش رنج برند و اگر بماند زشت و بدکردار باشد نقطه سر خط .
    ما هم نوشتیم و آمدیم سر خط .
    ما که زمان رضاشاه نبودیم نان کوپنی بخوریم . یک کوپن قرمز می دادیم یک نان سیاه می گرفتیم .
    حالا بربری بخور . همه اش ویتامین . خوب، رضاشاه چه تقصیری داشت .
    جنگ بود ، آقاجان . جنگ . پس دانشگاه را کی ساخت ؟
    جاده ها را کی ساخت ؟
    راه آهن را کی ساخت ؟
    بانک ملی ؟
    شما ارباب ها از این شب جمعه که پلو می خورید دیگر نمیخورید تا آن شب جمعه . ولی ما گداها هر شب عید هر شب عید پلو داریم . …

 

  • پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد.گفتم: “وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمی‌تواند به هیچ‌کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.”
    می‌خواستم ببینم وقتی این حرف‌ها را می‌شنود چه حالی پیدا می‌کند. امّا با همان دقت و جدیت گفت: “من هنوز این مراحل را تجربه نکرده‌ام.”
    پدرم که داشت به حرف‌های عمو می‌خندید، گفت: “سورمه، میوه تعارف کن.”
    دو پرتقال در یک بشقاب گذاشتم و به دست آیدین دادم. گفتم: “و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود.”

 

  • بعدها به اشتباه خود پی بردم و دانستم که درک او آسان‌تر از بوییدن یک گل است،کافی بود کسی او را ببیند. و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟

 

  • دلم میخواست چیز محکمی به او بگویم که بداند چقدر دوستش دارم
    گفتم: تو مسیح منی!

 

  • پدر با اخم توی گور خفته است..
    با همان اخمی که همیشه برای آیدین داشت…
    اما حالا ریشه های درخت گورستان چنان به دورش پیچیده اند که نمیتواند تکان بخورد…
    در لابه لای تنش فرو رفته اند و شیره اش را کشیده اند…
    برای همین است که بعضی از درختا همیشه اخم دارند…

 

  • “حضورش برایم اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی آزاردهنده بود. شب‌ها که توی آن زیرزمین می‌خوابید، من بالا بودم، تنها، اما می‌دانستم که هست. یکی هست. یکی آن پایین دارد نفس می‌کشد، به خصوص در خانه‌ای که بوی کت باران‌خورده‌ی پدر می‌داد، بوی نفس‌تنگی مادر می‌داد، بوی آیدا هم بود.”

 

  • “پدر با آن پوستین، درست مثل وقتی که بر تخت پوست می‌نشست، ابهت داشت. قدرت و غرور پدرانه از دهانش بیرون می‌ریخت:《این همه سال تلاش کرده‌ام برای کی؟ برای چی؟ خوب برای شماها به شرطی که شماها نخواهید به حیثیت من، به منافع من لطمه بزنید. اگر به آدم احترام می‌گذارند، به خاطر پول است. به خاطر این است که محتاج دیگران نیستیم. من دلم می‌خواهد با این استعدادی که داری، از همین فردا کاسب بشوی. می‌فهمی آیدین؟ کاسب.》و رفت به اتاقش.”

 

  • “اورهان با اشتها غذاش را خورد. و پدر گفت:《به قول ایاز با دو دسته نمی‌شود بحث کرد. بی‌سواد و باسواد.》”
  • “نمی‌توانست باور کند و از خشم به خود می‌لرزید. از پله‌های زیرزمین پایین رفت. آن‌جا فقط سیاهی و نیستی بود. آب سیاهرنگی کف زمین را پوشانده بود. بوی ویرانی و مرگ می‌آمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده‌اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده‌اند.”
  • “حضورش نه تنها تمامی آن فضا را پر می‌کرد، بلکه از نظر آیدین بی‌پروایی‌اش بیش از حد بود. گرم. شلوغ. پر شور و شر. و حالا که رفته بود، انگار وزن زمان را با خود برده بود. و بوی عجیبی در مشام آیدین به جا گذاشته بود. بوی نوعی فتنه، بوی تلخی بیداری بعد از خواب قشنگی که آدم دم صبح می‌بیند.”
  • “به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگی‌اش پذیرفت، تنها در جسم نمی‌توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن‌ها انگار به ریه می‌رود، و آدم مدام احساس می‌کند که دارد بزرگ می‌شود.”
  • “و حالا اسیر برف شده بود. برف بی‌پیری که تمامی نداشت. آسمان به خشم آمده بود و می‌خواست دنیا را زیر برف مدفون کند. مثل بچه‌ای که با مشتی خاک می‌خواهد مورچه‌ای را زنده به گور کند، و وقتی مورچه از زیر خاک بیرون آمد باز خاک می‌ریزد. و خاک هم که تمامی ندارد، برای دفن یک مورچه تا بخواهی خاک، و هرچه او تقلا کند، عبث.”

 

  • ” و آن مرغی است که کنار شط از تشنگی هلاک میشود از بیم آنکه اگر بنوشد آب شط تمام میشود.”
    قبل از هر چیزی باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است . تاریخ معاصر ایران همواره شاهد تقابل دو قشر سنتی و روشنفکر بوده و این تضاد فکری بصورتی نمادین در رمان عباس معروفی دیده میشود . جابر پدر خانواده همانند اسمش سختگیر و متحجر است و در برابر اندیشه های نوگرایانه ی آیدین قد علم میکند و روح فرزند متفکر را با هیزم جهل به آتش میکشد آیدا دختر زیبایش را با آن همه شور و شوق جوانی به سان فردی افسرده و بیمار به خانه ی بخت میفرستد و اینها در حالیست که او فقط خیر بچه هایش را میخواهد غافل از اینکه وقتی آنها را میبوسد تار سبیلش صورت فرزندان را آزار میدهد !

 

  • ” محیط خانه همیشه یکنواخت و ساکت بود آدم احساس خستگی میکرد و انگار که گم کرده داشت. نه کسی میامد نه جنجالی بود نه جشنی نه عزایی فقط گاه گاهی صدای کلاغی از لا به لای شاخه های کاج در حیاط میپیچید “

 

  • ” سورمه گفت : شما تقصیری ندارید ترسو بارآمده اید همه جرات شما را کشته اند “

 

  • “پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میتوان حس کرد. “

 

  • ” آیدین فکر میکرد تمامی آن جنگ و حمله برای خانواده ی آنها فقط به خاطر تغییر ماهیت یوسف یوجود آمده است.”
    تنهایی , انزوا و مرگ تدریجی سرنوشت محتوم انسانی است که بیش از دیگران میداند ; کسی که جهان را عمیق تر نگاه میکند درک بهتری از درد دارد و برای همین همیشه رنجور است. گویی عقل دروازه ی جهنم است نه دالان بهشت

 

  • “آیدین گفت این باران هم به خاطر من میبارد اما نمیدانم خودم به خاطر چی زنده ام. “

 

  • “دارم رفته رفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکر کردن فکر میکند . حالا فکر کردن برای من عادت شده هدف شده همه اش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم مهم نیست که دستهام به چه کاری مشغولند.”

 

  • به عقیده ی من تمام شخصیتهای این کتاب مرده اند چرا که نویسنده مردن را چیزی فراتر از نابودی جسم میداند انسانها با تفکرات و اعمال متعصبانه مرگ خود و نزدیکانشان را رقم میزنند .تصویر اورهان در انتهای کتاب که اسیر برفی زمهریر و هلاک کننده شده است نمادی از انسانی است که در تفکرات خشک و عاری از احساس خود یخ میزند و میمیرد

 

  • ” ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعت سر در کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می‌گردد.”

 

  • نکته ی جالبی که در داستان وجود دارد کارخانه ی پنکه سازی لرد است علی رغم اینکه اردبیل منطقه ای سردسیر میباشد این کارخانه بارزترین بخش صنعتی شهر است !

برای خرید رمان های عباس معروفی در قسمت جستجوی سایت هشتگ کتاب نام نویسنده را جستجو نمایید .

کتاب سمفونی مردگان بدون سانسور عباس معروفی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *