کتاب همسایه ها
رمان “همسایهها” داستان تبدیل شدن یک نوجوان ایرانی به مردی واقعی را روایت میکند، هم در بعد جنسی و هم در بعد اجتماعی !
داستان در مورد پسری به نام خالد است که در شرایط اقتصادی دشواری با پدر و مادرش زندگی میکند. والدین او مذهبی هستند، ولی علاقهای به روحانیون ندارند. یک بار به جرم بیگناهی به زندان میافتد و این اتفاق زندگیاش را به شدت تغییر میدهد.
از نظر من، “همسایهها” یکی از بهترین نثرهای ادبیات معاصر ایران محسوب میشود. جملاتش زیبا و دلنشین هستند و روایت آن به شکلی جذاب پیش میرود که به سرعت به پایان داستان خواهید رسید. با اینکه حجم کتاب نسبتا زیاد است !
احمد محمود با زبانی شیوا و روان، سالهای متعددی از زندگی یک نوجوان را به تصویر میکشد. خالد، شخصیت اصلی داستان، در یک خانه اجارهای زندگی میکند و نوجوانی است در حال دست و پنجه نرم کردن با مراحل بلوغ و افکار دنیای اطرافش !
همسایگان او هر یک داستانهای خود را دارند، اما در یک نکته با هم مشترک هستند: فقر. داستان با کتک خوردن بلور خانم به دست امان آقا آغاز میشود، و خالد، به عنوان راوی، نحوه روایت این واقعه را به گونهای خاص بازگو میکند.
این نثر لذت بخش در پانصد صفحه این رمان به چشم میخورد و یکی از دلایل شاهکار بودن این رمان است
معرفی و تحلیل رمان همسایه ها
قصه، روایت بزرگ شدنِ “خالد” است؛ نوجوانی جنوبی و ۱۵ ساله در حوالی سالهای ملی شدن صنعت نفت.
پسری که با خانواده ی تنگدستش در یک حیاط و در کنار جمعی از همسایه های هم طبقه اش زندگی می کند . قلم «احمد محمود» به قدری واقعی وتصویرسازی هایش به اندازه ای شفاف است که سطر به سطر کتاب درست همانند سکانس های یک فیلم پشت پلک هایت به نمایش درمی آیند.
دغدغه های ابتدایی و بلوغ جنسی خالد، ورودش به اجتماع، کار ،درک قدم به قدم مسائل سیاسی، جستجوی معنای زندگی ، شکل گیری شخصیت و تپش های قلب و عاشق شدنش ، همه و همه را احمد محمود به زیبایی و با جملاتی کوتاه و به غایت ساده ، دلنشین و صمیمی روایت می کند.
نویسنده در این اثر، به صدای تمامی اقشار جامعه سخن میگوید. او از بیسوادان و باسوادان، بی دین و با دین ، سربازان و سروانها، پدرانی که شغل خود را از دست دادهاند و یا پدری که زنش زمینگیر است، سخن به میان میآورد و…
بارها به خودم گفتهام که احمد محمود چه تجربههای عمیق و عجیب غریبی داشته که توانسته چنین اثری را خلق کند!
شخصیتپردازی در این اثر، بدون کوچکترین اغراقی، به پای شخصیتپردازیهای داستایفسکی میرسد. نویسنده با جرأت، شخصیتهای زیادی را وارد داستان کرده و بهطور دقیق و ظریف هر یک را پردازش نموده است.
احمد محمود در تلاش نیست تا هیچیک از شخصیتهایش را تطهیر کند؛ بلکه آنها را با تمام ضعفها و قوتهای انسانی در اجتماعی غرق در فقر و رنج به نمایش میگذارد.
چرا کتاب همسایه ها ممنوع است ؟ ( قبل انقلاب و بعد )
این کتاب به دلیل وجود تصاویر و صحنههای جنسی به عنوان آثار مستهجن شناسایی شده و توقف چاپ گردید.
این کتاب به دلایل متعددی در دوران قبل و بعد از انقلاب ممنوع الچاپ شده است به نظر میرسد دلیل اصلی این ممنوعیت این باشد که “همسایهها” توانایی تربیت نسلی با غیرت را داراست؛ نسلی که در برابر ظلم سکوت نمیکند و برای حقوق خود مبارزه میکند ! شایان ذکر است که این کتاب جز یکی از پرفروشترین رمانها به زبان فارسی محسوب میشود.
برای ثبت سفارش و خرید نسخه بدون سانسور این کتاب از سایت هشتگ کتاب روی دکمه افزودن به سبد خرید کلیک کنید
جملات زیبای کتاب همسایه ها
باز فریاد بلورخانم تو حیاط دنگال می پیچد. امان آقا، کمربند پهن چرمی را کشیده است به جانش. هنوز آفتاب سرنزده است. با شتاب از تو رختخواب می پرم و از اتاق می زنم بیرون. مادرم تازه کتری را گذاشته است رو چراغ. تاریک روشن است. هوا سرد است. ناله ی بلورخانم حیاط را پر کرده است. نفرین و ناله می کند. مرده ها و زنده های امان آقا را زیر رو می کند. بعد، یکهو در اتاق به شدت باز می شود و بلورخانم پرت می شود بیرون. چند تا از همسایه ها، جلو اتاق شان ایستاده اند و دست ها را رو سینه ها گره کرده اند. تمام تن بلورخانم پیداست. یقین باز تنکه نپوشیده است. یکبار که تو کبوترخانه بودم و نمی دانست که تو کبوترخانه هستم، به زنها گفت: – کش تنکه به کمر آدم جا میندازه و تازه اینطور بهتره. آدم همیشه حاضر به یراقه. امان آقا از اتاق هجوم می آورد بیرون و بلورخانم را می کوبد. من، حوض وسط حیاط را که خزه بسته است. دور می زنم و می روم کنار کبوترخانه می ایستم و بلورخانم را نگاه می کنم که نفرین می کند و زیر تسمه پیچ و تاب می خورد. تسمه، رو ران های بلورخانم جا انداخته است …
در قسمتی دیگر می خوانیم :
چند روز قبل که تو پلهها پشت بام نشسته بودم و بادبادکم را درست میکردم، بلورخانم آمد و یک پله بالاتر از من نشست و دامنش را جمع کرد و بالا کشید. رو رانهای چاق بلورخانم، جای کبود تسمه بود. به اش گفتم بلورخانم، چرا امان آقا اینهمه تورو کتک میزنه؟ خندید و گفت واسه اینکه خیلی نامرده ازش پرسیدم یعنی چی که خیلی نامرده؟ گفت تو هنوز این چیزا سرت نمیشه بعد باز دامنش را بالاتر کشید و من بادبادکم را رها کردم و به ران هاش نگاه کردم که چاق بود و به هم چسبیده بود و جابهجا، به پهنای کمربند امان آقا، رو رانهاش خط کبود نشسته بود. بلور خانم گفت به چی نیگا میکنی؟ گفتم به جای تسمه. که غش غش خندید. ازش پرسیدم درد میکنه؟ گفت حالا نه. گفتم حتی یه ریزه؟ گفت دس بذا ببین. قلبم میزد. بیخ گلویم خشک شده بود. دستم میلرزید. انگار که رعشه گرفته بودم. دستم را که کشیدم رو جای تسمه، یکهو تنم داغ شد. دستم را پس کشیدم. بلورخانم گفت نترس، درد نمیکنه و دامنش را کشید بالاتر و بازگفت ”اینجا رو نیگا کن… امان آقا اصلاً رحم نداره. باز دست کشیدم. دستش را گذاشت رو دستم و فشار داد. زانوهام میلرزید. آب دهانم غلیظ شد. دستم را کشید بالاتر. پوستش چه صاف بود. عینهو سنگ مرمر، سفت و صاف. رانهاش به هم چسبیده بود. انگار تنکه پاش نبود. گفت “دیدی؟… اصلاً درد نمیکنه! بعد گفت رو شکمم هم جای تسمه هس. گفتم میشه دید؟ لبخند زد و گفت دفه دیگه… حالا نمیشه صدای کبکاب مادرم را شنیدم. میآمد به طرف پلهها. بلورخانم با عجله بلند شد و دامنش را صاف کرد و رفت بالا. مادرم آمد و جلو پلهها ایستاد و دید که بلورخانم بالا میرود و من بادبادکم را درست میکنم. حرف نزد. سر تکان داد و رفت
در قسمتی دیگر می خوانیم :
عمو بندر بلند میشود و میرود و جلو اتاق خودش به نماز میایستد. بلور خانم سفره را انداختهاست و دارد بشقاب مخصوص امان آقا را میچیند.پدرم میگوید دنیا زندان مؤمن است. عمو بندر اهل بهشت است؛ ولی این حرفها اصلاً تو کت محمد میکانیک نمیرود.
– بسکه وعده شنیدیم، وعدهدونمون دراومد. هر چه بیشتر فلاکت میکشیم، بیشتر به اون دنیا حوالهمون میدن.
حاج شیخ علی به خانهمان برکت میدهد. به کار و کاسبی پدرم برکت میدهد. حالا دیگر دستمان نمیرسد که دعوتش کنیم. آن وقتها که خودش را و دامادش را و بچههاش را و برادرهاش را و برادرزادههاش را دعوت میکردیم، عیدمان بود. حسابی شکمی از عزا درمیآوردیم.
– حاج شیخ علی، شک بین چار و پنج، بنا را به چه میگذارن؟
اتاق پدرم را براشان فرش میکنیم. از همهٔ همسایهها متکا قرض میگیریم. اتاق پدرم نورانی میشود. دست حاج شیخ علی را میبوسم. مثل دنبه است. عین دست بلور خانم نرم و سفید است. حاج شیخ علی از ثواب اطعام علما و از همنشینی با علما حرف میزند. دامادش از نعمتهای بهشت حرف میزند. برادرش از ثواب ختم صلوات حرف میزند و بعد از خمس و بعد از سهم امام.محمد میکانیک جایش ته جهنم است
– آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
در قسمت دیگری از کتاب میخوانیم:
بلورخانم تو راه پلهها شکمش را نشانم داد. اصلاً جای تسمه نداشت. تنکه پاش بود. تنکه بلورخانم از تور مشکی است. سفیدی رانهاش، دل آدم را از جا میکند. امان آقا رفتهاست سفر رفته شوش.
اگر پدرم تا حال “جن” تسخیر کرده باشد، حتماً میفهمد که بلورخانم چه به من گفتهاست
بلورخانم میشه دس بذارم؟ حالا نمیشه بلورخانم، من که درس و حسابی ندیدم
اگه دلت میخواد، آخر شب، یواشکی بیا تو اتاقم تا نشونت بدم تمام حواسم پیش بلورخانم است. بهش دروغ گفتم که درست و حسابی شکمش را ندیدم. حتی خال سیاه کوچکی را که زیر نافش بود هم دیدم.
اگر بخواهم بروم اتاق بلور خانوم باید اول از جلوی مطبخ بگذرم. بعد از جلو اتاق مجمد مکانیک و بعد از جلو اتاق عمو بندر. باید حواسم به آفتابه ی عمو بندر باشد که پام بهش نخورد. به سایبان الاغ ها. بعد هم کبوترخانه است و بعد درخانه.”
در قسمت دیگری از این کتاب می خوانیم
قالیچه را پتو را و متکا را می زنم زیر بغل و می روم تو انفرادی. تو هر گره قالیچه نخ نما شده، بوی پدرم و بوی توتون پدرم خانه کرده است. پهنش میکنم. متکا را می گذارم و دراز می کشم. صورتم را به قالیچه می مالم. دلم می خواهد گریه کنم. متكاي مادرم است.گونه هام را تو متكا فرو مي كنم وبو مي كشم .بغض دارد خفه ام مي كند .كافي است كسي صدام كند وبام حرف بزند كه گريه را سر بدهم .هيچوقت انقدر دلم نازك نبوده است .انگار گيس مادرم پخش شده است روي متكا.
اگر قصد خرید رمان های ایرانی جذاب را دارید این کتاب و کتاب شوهر آهو خانوم را حتما در لیستتان قرار دهید برای ثبت سفارش کتاب همسایه ها روی دکمه افزودن به سبد خرید کلیک کنید.
مریم نبوی –
اگر به رمان های ایرانی علاقه مندید حتما این کتاب رو بخونید من ک میگم کاش حافظم پاک بشه دوباره بخونمش ای خدااااا
آروین –
بلاخره فرصت شد که این کتاب رو تموم کنم فکر نکنم نیازی باشه که من نظری راجع به این کتاب بدم
– شخصیت پردازی واقعن عالی بود طوری که با ووجود شخصیتهای خیلی زیاد میشد با همه شون همذات پنداری کرد و عجیب اینکه انقدر خوب این شخصیتها رو لمس کردم من که تا آخر داستان با این همه زمانی که خووندن کتاب طول کشید همهی شخصیتها یادم بود و نیازی به مراجعه به صفحههای قبل نداشتم.
فضا پردازیها خیلی خوبن و به اندازه شخصیت پردازی جزئیات دارن ، حال و هوای فضا پردازی گاهن شبیه داستانای اکسپرسیونیستی میشه که برای من خیلی جالب بود – فضای زندان تهیج شده و در شورش رو مثلن در نظر بگیرید .
اما از نظر محتوایی داستان به نظرم یکی از بهترین داستانهایی بوده که این یکی دو ساله خوندم – داستانی که میشه ازش خیلی چیزا یاد گرفت –
ali ebrahimi –
خوشحالم كه اين كتاب را خواندم و ناراحت از اينكه چرا انقدر دير خواندمش…
٥ تا ستاره دادم و اگر ستاره ها بيشتر بود بازهم اضافه مي كردم ضمن اينكه بايد يك ستاره هم بخاط جنوبي بودنش اضافه مي كردم. داستان فوق العاده بود مناسفانه نويسندگان بزرگ معاصر كشورمان را نمي شناسيم كه بيشتر تقصير به عهده آموزش غلط مان است ميخواهم سيري داشته باشم در بقيه كتاب هاي اين نويسنده. كتاب بعدي كه از او خواهم خواند داستان يك شهر است كه ادامه همين رمان هميايه هاست و جالب اينكه داستان يك شهر ممنوعه نيست برعكس همسايه ها كه هم در زمان پهلوي ممنوع بود و هم بعد از انقلاب و احتمالن در رژيم بعد هم اين ممنوعيت ادامه داشته باشد.
M.DREAM –
این کتاب بهترین بهترین بهترین بهترین رمان فارسی هستش که من تا این لحظه خوندم. توی صفحه قبلیم هم براش ریویوو نوشته بودم و امتیاز دادم.
ولی الان نمیخوام براش ریویوو بنویسم، میخوام ادش کنم توی قفسه جدید کتابخونه گودریدزم ” کتابهایی که هدیه گرفتم”
و اینکه داستانِ هدیه گرفتنش رو هم بنویسم.
من این کتابو به همراه کتاب ” دایی جان ناپلون ” از یکی از بیربط ترین جاهای ممکن، یعنی ارتفاعات درکه از بساطی خریدم. خود اون درکه رفتنمون هم خیلی اتفاقی شد . اینجوری که برادرم امتحان داشت و میخواست از دوستش که خونهشون درکهس جزوه بگیره، بهمین خاطر دوتایی رفتیم جزوه بگیریم و دیدیم به به چه روز دلپذیری، بریم یه هوایی بخوریم و هی رفتیم جلوتر تا رسیدیدم به اون آقای بساطی که کتاب میفروخت اون بالا بالا . من کتابا رو که دیدم با وجود اینکه قبلا خونده بودمشون ولی چون توی کتابفروشی پیدا نمیکردم، فورا برداشتم؛ و خواستم با کارت هدیهای که همراهم بود حساب کنم، فروشنده گفت پول نقد بدید چون کارتخوان ندارم. منم پول نداشتم. اونم شماره کارت خودش رو داد و قرار شد من براش تا شب کارت به کارت کنم . اومدیم خونه و من اس ام اس بانکم رو چک کردم دیدم عه! توی کارتم اونقدر پول ندارم که بریزم به کارت آقاهه. آخه تازه هم برای شاگردم هدیه تولد خریده بودم، هم چنتا کتابم برای خودم گرفته بودم و مفلس مفلس شده بودم.
هی فکر کردم چکار کنم پول اون بنده خدا رو که اعتماد کرده بهم زودتر بریزم؛بالاخره از یک دوستم خواهش کردم اینکارو بکنه. اونم پول کتابها رو داد و بعدش هم گفت این کتابها رو چون اینقدر دوست داری، بعنوان هدیه از من قبول کن.
و اینجوری شد که من بخاطر این مهربونی دوستم تبدیل شدم به یکی از خوشحالترین آدمهای دنیا
rosita –
درمورد اینکه از بهترین رمانهای ادبیات کشورمون هستش هیچ شکی نیست 🧡
خود جناب احمد محمود یکجا گفتند: زمان شاه گفتند کتاب ضدحکومت هستش و جلوش رو گرفتند الانم جمهوری اسلامی میگه مبتذل هستش و جلوی چاپش رو بازم میگیرن.) جالبه که هر دو حکومت مخالفش بودن ولی هنوزم چاپ میشه و طرفدار داره .
داستان خیلی گیرا بود و نمیشد دنبال نکرد. نویسنده خیلی حرفهای تاریخ اون زمان رو بازگو میکنه، منتهی بدون هیچ اشارهی مستقیمی. ما فقط شاهد بازتاب اتفاقات دوران نهضت ملی شدن نفت روی زندگی مردم پایینترین قشر جامعه در جنوب هستیم.
در صحبتهای شخصیت ها میتونی امید به زندگی و آیندهای بهتر رو ببینی. داستان پره از تلاشهای بینتیجه. ناعدالتی های آشنا . امید برای فردایی بهتر. حرفها و موقعیتهای تکراری. همچنان شکایت از اینکه شهر روی نفت خوابیده اما فقیره. افسوس …. وضع بهتر که نشد هیچ، بدترم شد… حداقل اون موقع آب و هوا بود!