سال بلوا نوشته عباس معروفی رمانی قدرتمند و یکی از زیباترین آثار این نویسنده پر طرفدار ایرانی است این رمان باعث ایجاد بحث و گفتگوی شدید در بین خوانندگان شده است، که هر کدام دیدگاه و تفسیر منحصر به فرد خود را از مضامین و پیام های داستان دارند. در این مقاله، نظرات و واکنشهای متنوع خوانندگان به سال آشفتگی را بررسی میکنیم
نظرات خوانندگان کتاب سال بلوا در سایت گودریدز
1.آپدیت ده شهریور هزار و چهار صد و یک:
دیگه نمیتونم برم کتابخونه هدایت و آقای معروفی نازنین رو ببینم ☹☹
………….
یک روز میرم برلین کتابخونهی هدایت و این کتاب رو می کوبم روی پیشخوان، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسهها باشه بشنوه میگم: همهی هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی!
بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی!
بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ پخی نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصهی من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن!
بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و حناق میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونهام و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و درحالیکه دماغمو بالا می کشم و مواظبم ترشح لزج بیرنگش به پیرهن سرمهای تمیز آقای معروفی نماله شروع میکنم به عقدهگشایی.
اما نه، با شناختی که از خودم دارم اصل ماجرا اینطوری میشه که من یک لگد به هرچیز لگد زدنی دم دستم میزنم ، کتاب رو جلوی چشمش پاره میکنم، احتمالا یک آب دهن پرملات هم نثار لاشهی کتاب میکنم و از اونجا میام بیرون . آقای معروفی ام با لحن یالومی میگه طفلکِ سایکوپت، هنوز نتونسته با دلواپسیهای غاییِ هستیشناسانهاش کنار بیاد و فانومنولوژیش قولنج کرده .
____________________
کتاب رو به غایت دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید.
کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریهتون بند نمیاد. (رفتن به زیر دوش رو پیشنهاد میکنم )داستان ساده بود، مثل قصههای مادربزرگها، از اونها که دختر و پسر عاشق به هم نمیرسن و دختره مجبور به ازدواج با پسر پولدار میشه و عاشق فقیر روانه بیابون و کوه .اما آقای معروفی خوب بلده قصه تعریف کنه. همین داستان ساده رو جوری تعریف میکنه که توی زمان و مکان گم میشی . انگار خواب میبینی، تو هم مثل نوشا میری توی کما و چقدر میتونی خوشبخت باشی اگه همون شب خواب عشقتو ببینی.
چقدر تلخ بود داستان و این تلخی به جونم چسبید .
میشه ایرادهایی به منطق داستان و شخصیت پردازی هم گرفت که صدالبته بنظر من روایت آقای معروفی همه اونها رو میشوره میبره2.بعضی کتابها را باید وقتی بخوانی که درد داری، بعضی را وقتی که شادی. نوشتههای عباس معروفی را باید وقتی بخوانی که درد داری و خودت نمیدانی چرا. شاید با خواندنشان بفهمی چرا به اندازه همه زنها و مردهای تاریخ در حال شکنجهای. انگار که تقاص تاریخی را پس میدهی که خودت در ساختنش نقش نداشتهای اما چون پدرانت در آن سهیم بودهاند و نتوانستهاند از غم مردمان کم کنند پس تو هم محکوم به درد کشیدنی. اصلاً شاید به همین خاطر کتابهایش اینقدر طولانی میشوند و ریز ریز همه جزئیات را توصیف میکنند که خواننده را بیشتر عذاب بدهند. فکر کنم خود نویسنده هم میداند که چه به حال خوانندهی فلکزدهاش میآورد. برای همین جایی از کتاب مینویسد:
این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟
3.هنوز هم عباس معروفی را از بهترین رمان نویس های ایرانی می دانم. همیشه حرفی برای گفتن، ایده ای برای ذهن خواننده خود دارد.
هرچند که انتظار بیشتری از این کتاب داشتم .
بازهم خوب بود…بالاخص شروع و پایان کتاب و جملاتی زیبا که آنقدر زیاد بود که نمیشد آن ها را باز نوشت.سال بلوا روایتی است از هفت شب، که میتواند شما را در زمان سالها عقب برده و تداعی گر کل تاریخ ایران و زندگی غم انگیز نوشافرین (َشخصیت اصلی داستان) گردد. نوشافرینی که خود نمادی است از تمامی زنان و دختران رنج کشیده .
4.تو دورانی که در کابینت رو هم باز کنی فمنیست ایرانی و حامیان این فمنیست افراطی میپاشن بیرون ، خوندن همچین کتابی که درد واقعی ، عمق تنهایی ، بی پناهی ، پاکی و دلبری های زنانه نوشا رو بدون افراط برای خواننده بیان کنه جای تحسین داره حتی با این وجود که نوشا در پایان داستان مثل همه کتاب های فمنیستی یک تنه به دل دشمن نزد و سوپر وُومن نشد باز هم رسالت خودشو به سرانجام رسوند و قطعا رو ناخودآگاه خواننده تاثیر خواهد داشت
داری که سایه اش از همون صفحه اول روی داستان چیره شده بود و نه تنها باعث نظم نشد چه بسا بلوا رو هم بیشتر کرد .
نوشا شاید سر به دار نشد اما تنها قربانی رسمی دار بود .
قلم معروفی رو خیلی میپسندم اینکه شاهد توصیفات درجه یک و دیالوگ های غافلگیر کننده هستیم اینکه هیچوقت از قالب های اماده برای شخصیت های داستانش استفاده نمیکنه . اینکه معصوم تو لباس دکتر که نماد قشر فهمیده و تحصیل کرده است همچین افکار کهنه و سرشار از پلیدی و عقده و سیاهی داره . اینکه حسینای کوزه گر از همه ما بهتر مفهوم عشقو درک کرده باشه برام جذابه .پ ن :سبک نوشتاری معروفی جریان سیال ذهن هستش و ما شاهد یه داستان خطی نیستیم و مدام تو گذشته و حال و گاها آینده شناور هستیم . شاید چند صفحه اول کتاب خواننده اذیت بشه ولی اگر خودشو به دست موج داستان و ناخدا عباس بسپاره قطعا لذت میبره
5.ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآییگویا خون به جگر شدن حین و پس از خواندن رمانهای عباسآقای معروفی اجتنابناپذیره!
زخم «سمفونی مردگان» نخستین رمانی که از عباسآقا خواندهام هنوز روی قلبم تازه بود که این رمان از راه رسید…
البته پس از سمفونی مردگان به سراغ کتابهای دیگرش «فریدون سه پسر داشت» و «ذوبشده» رفته بودم اما آن دو کتاب محیطی کاملا متفاوت از این دو رمان دارد و باید سبک نوشتن اینها را از هم جدا کرد.
داستان هر دو رمان در دوران ملتهب حکومت رضاشاه و به خصوص زمان حملهی روسها به ایران به وقوع میپیوندد، آیدین در سمفونی مردگان گرفتار جامعهي به شدت پدرسالار بود و نوشا در سال بلوا گفتار در جامعهای به شدت زنستیز و قطعا به همین منظور است که عباسآقا در ابتدای کتاب مینویسد:
«با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی کتاب را به مادرم پیشکش میکنم.»نکاتی از کتاب:
اول اینکه برای من جالبه که پس از گذشت سالها سال، با وجود تغییر چند نسل همچنان عقاید پوچ و جاهلانه در روح و جسم مردمان سرزمینم باقیمانده! بله تغییر کردهایم اما بیایید خودمان را گول نزنیم ما همانیم.
هنوز زنستیزیم و هنوز پدر در خانواده حرف اول و آخر را میزند، غیر از این است؟ من میگویم خیر.دوم سبک نوشتار قلم عباسآقاست که برای من سبک شیرینیست، عباس آقا به گونهای مینویسد که گویی زمان در مشتش است و روبروی ما نشسته و با ما گل یا پوچ بازی میکند! به این سبک میگویند «سیال ذهن» و نویسنده زمان را وصله پینه میکند و با پرشهای ناگهانی در جایی که انتظارش را نداریم بومممم.
سوم اینکه در بخشهایی از کتاب احساس کردم و البته هنوز هم میکنم که عباسآقا داستان زندگی سرهنگ نیلوفری(پدر نوشا) را از داستان کوتاه «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» به قلم «گابوی عزیزم» الهام گرفته و البته اگر هم اینطور نباشد من را شدیدا به یاد آن داستان انداخت.
چهارم برای عباسآقا که به تازگی عمل جراحی جدیدی انجام دادهاند آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم روز به روز حالشون بهتر بشه و برای ما باز هم داستان بنویسند تا بخوانیم و در حین لذت بردن از داستانهایش، آگاه و روشن شویم.
باشد تا مردان سرزمینم بخوانند و بخوانند و باز هم بخوانند تا شاید بخشی از درد یک زن را درک کنند، شاید!
6.کتابهای آقای معروفی اینجوریاند که چند صفحه ی اول اصلا با کتاب ارتباط برقرار نمیکنی.
اما کنجکاو میشی و ادامه میدی…کم کم شخصیتها رو میشناسی…
با سبک سیال ذهن آقای معروفی قطعات پازل داستان رو تو ذهنت تکمیل میکنی؛ سعی میکنی استعارهها و کنایههارو خوب درک کنی و چیزی از قلم نندازی؛و بعد کم کم جادوی قلم ایشون شروع میشه
به خودت میای و میبینی بغض گلوتو گرفته و چشمات اشکی شده
به خودت میای و میبینی قلبت تو سینه فشرده شده و درد گرفته؛ جوری غم وجودتو گرفته که انگار هیچ چیز به جز غم تو دنیا وجود نداره…آقای معروفی دست مریزاد.
واقعا دست مریزاد.
7. فاصله نویسندهای مانند عباس معروفی با نویسندگانی همچون محمود دولت آبادی یا سیمین دانشور را می توان از چنین داستانهایی فهمید. یک نیمه خواندنی که کتاب را بالا میبرد، به اوج میرساند، ردپاهایی از جای خالی سلوچ و سووشون را نشان می دهد؛ و بعد کتاب با سر به زمین می خورد. روایت سیال ذهنی که بین گذشته و آینده در نوسان است و خواننده را با خودش همراه می کند، اما به نیمه که می رسد، به تاریخ گوی بی سلیقه ای می ماند که مجبور است سر و ته داستان را یکجور هم بیاورد. به افسانه و اسطوره رجوع کند تا داستانش کمی شکل بگیرد. و همه اینها یک افسوس بزرگ برای خواننده به همراه می آورد
از سووشون گفتم، با آن شخصیت پردازی های بی نظیرش، آنچه هم تاریخ یاد می دهد، هم از نقش استعمار و خارجی و ناامنی می گوید و هم شخصیت ها را در موقعیت ها می پروراند. اما در اینجا تنها ردی می بینیم و خبری از پرداخت شخصیت نیست، تنها سایهای از ملکم خان که در نهایت با روایتی سطحی از منفعتطلب بودن، طومارش به هم پیچیده میشود
از جای خالی سلوچ گفتم، با آن موشکافی احساس های زنانه و وسواس در آفرینش صحنه های داستانی. موقعیت هایی که زن را در مواجهه مستقیم با ظلم مردانه قرار می دهد و خلق موقعیت های تازه می کند. در اینجا اما نوشا از نیمه داستان رها می شود در دنیای درون خودش. معصوم هم انگار شخصیتی است که اصلا قرار نیست واقعی به نظر برسد
از تاریخ گفتم، از روایت داستانی که رنگ می بازد و تبدیل به داستان عاشقانه ساده ای می شود بافته شده در دل روایت های افسانه وار. فرصتی که می توانست پایانی همچو سلوچ یا سووشون داشته باشد و به سادگی از بین رفت. تا جایی که خواننده با خود می گفت کاش روز آخر کتاب هیچ گاه نوشته نمیشد
8.غم، همیشه شکل تازهای برای روایت به خودش میگیره! غمی که همیشه پای نوشتههای معروفی تجربهاش میکنم😔
خلاصه: نوشافرین، دختر سرهنگ نیلوفریه. یکی از سران عالیرتبهی دربار رضاشاه پهلوی، که سودای آرزوهای زیادی توی سرش داره. اما دقیقا توی روزهایی که بیشترین امید رو برای تحقق اون رویاها توی قلبش پرورش میده، همهچیز آوار میشه و زندگی این خانواده با نقل مکانشون به سنگسر، دچار تحول میشه. تحولی بزرگ و شروع سال تیره و تاری به اسم سال بلوا😢
اول بذارین از فضای داستان بگم☹️ فضایی که پراکنده، آشفته و درهمه. داستان عمداً داره توی ذهن نوشا روایت میشه اونم به مدت یک هفته!☺️
هفت شب و هفت روز از زندگی پر فراز و نشیب نوشا و مادرش، بعد از مرگ پدر…اول اينو بگم که داستان، انسجام سمفونی مردگان رو نداره. به وفور شاهد «جهش راوی» و «تغییر سکانسهای مکرر و ناگهانی» هستیم. و اگه بخوام راحت بگم، اگه شروع کنین به خوندن، در اوایل قصه؛ اینطور بهنظر میاد که نویسنده داستان رو وصلهدوزی کرده و ناهماهنگی خاصی به چشم میخوره که ممکنه اذیتتون کنه!
به طوری که ممکنه نوشا در حال صحبت از یه موضوع باشه، و یهو مابینش دلش بخواد حرفشو ناتموم بذاره و بره سراغ موضوع بعدی! به همين خوشمزگی…
شاید تصور کنین خب پس سر و ته نداره؟
چرا داره. چون نویسنده توی تمام این بخشهای ناتموم، بهتون کُد میده و بعد با چنان مهارتی آخر روایاتِ نیمهتمام رو به هم ربط میده که تو میمونی و برگات😪😁
سبک و سیاق داستان به شدت وفادار به اصول رئالیسم جادوییه. روح آدمو چنگ میزنه و مابین خيال و واقعیت معلق نگهش میداره. شما میتونی تکهتکههایی از خودتو توی تکتک شخصیتها ببینی و متحیر بشی از پراکندگیِ روحت، توی وجود شخصیتهای کتاب… و دلت گریه بخواد از دیدن خودت توی قابهای مختلف و زجرآور کارکترها😢راستش وقتی به اواسط رسیدم گفتم خدایا، این چی میگه؟ اون کیه؟ اون کیه؟ اینجا کجاست؟
و در آخر، اگه به کُدهای داستان خوب دقت کنین، متوجه میشین که شما دقيقا توی ذهن نوشا، و از زاویهی ذهنی اون، تمام زندگیش رو مرور کردین و همهی روابط و ظواهر قصه براتون روشن شده. قشنگیاش اونجا بود که برای من مثل یه سفر بود. از کودکیهای قشنگ و رنگارنگ نوشا گذشتم، از نوجوانی پرشور و نگاههای خریدارانهی اطرافیان، از جوانیِ توخالی و بربادرفته و از روزهای کوتاه عاشقیاش… از همهی اینها گذشتم تا بتونم به حسینا برسم. پسری که سیاهی لشکره، حتی توی داستان زندگی خودش. پسری که به دنبال برادراش میگشت اما خودشو گم کرد. محبوس شد. تنها شد. عاشق شد. زخم دید و بعدش، حتی نمیدونست متعلق به کجاست!😢🖤
توی این سفر ٣٠٠ صفحهای، قراره از رنجها و دردهای زيادی بخونیم و اشک بریزیم. قراره برای بیگناهان زیادی عزاداری کنیم و برسیم به بیعدالتیِ تمام دنیا (:شخصیتها، جزئیات و ریزبینیهای زیادی دارن. درسته در انتها، ممکنه سرنوشتشون رو حدس بزنین و حتی گاهی عاقبتشون نامعلوم بمونه، ولی همشون از مسیر درستی پیروی میکنن و اونم “هماهنگی شخصیت، با تصمیمات و رفتارشه”❤️
از معصوم گرفته، که تخم بددلی رو به قلبش راه داد، تا حسینا که هرگز نتونست خودشو پیدا کنه، تا میرزا حسن که خوب بود اما زورش به ظلم نرسید، و حتی رزمآرایی که از جهل و خرافات مردم تغذیه میکرد تا مالکیت روانی پيدا کنه به جامعهی اسفبار اون زمان… همه و همه بهم نشون میدادن «هیچچیز از هیچکس بعيد نیست!» 🖤
فضاسازی با کمی زیادهگویی همراهه. اما شما فضای خفقانآور حکومت نظامی، تیراندازیهای بیدلیل، مرگ و میرهای وحشتناک و دستهایی که به خونهای بیگناه آغشتهان رو با پوست و گوشتتون حس میکنین.☹️
اینجا امنیت بیمعنیه و همهچیز فدای قدرت شده! و حالا تنها چیزی که داره بر مردم حکومت میکنه، جهل و ترسه!🖤توی داستان، داریم همزمان قصهی سیاوش، حضرت اسماعیل و امام حسین رو میبینیم. اما اینبار، کسایی که نقش اول این قصهها رو تشکیل میدن، خود شخصیتها هستن. نگم از غم صفحههای آخر داستان و نگم از حسرتی که برای نوشا خوردم. چقدر پای غریبیاش گریه کردم و یادم اومد چقدر همهی عاشقهایی که محکوم شدن به سکوت، تنها و غریبن🥺✨
و در آخر، دلم برای این کتاب تنگ میشه و غم انتهای اون، واسم همیشه تازه است🖤
پ.ن: یک ستاره هم برای این کم کردم که یک جاهایی رو راستش خوب نفهمیدم و چندبار خوندم تا بتونم برداشت خودمو داشته باشم و اگه واضحتر نوشته میشد بهتر بود.
روحت شاد آقای معروفی
9.سال بلوا کتابی که مدتها داشتم و نمی خوندمش نمیدونم چرا دودل بودم برای خوندن از همون ابتدا جذب داستان شدم سیر داستان برام جذاب بود نوشا دختر سرهنگ نیلوفری وقتی داری کتاب رو میخونی انگار خود نوشا داره باهات صحبت میکنه تا نیمه های کتاب همه چیز عالی بود این که نویسنده یک آقا هست ولی اینقدر به روحیات زنان آشنایی داره برام جذاب بود نیمه های کتاب دو سه جا تو ذوقم خورد احساس کردم نویسنده فراموش کرده داره از چه دوره ای از زمان کتاب مینویسه و اتفاقاتی که بنظر من از فردی که از ابتدای داستان شخصیت پردازی شده بود بعید بود نفس اتفاق مهم نبود ولی تناقض ایجاد شده برام جذاب نبود ولی در ادامه داستان باز به جذابیت اولیه برگشت اولین کتابی بود که از آقای معرفی خوندم و ترغیب شدم که سمفونی مردگان رو هم بخونم من این کتاب رو بصورت صوتی گوش دادم با صدای خانم عاطفه رضوی گویندگی بسیار عالی بود و لذت خواندن کتاب رو برام دو چندان کرد. مرده اند مردانی که ندانستند چرا زنده اند
10.«سمفونی مردگان» را سالها پیش خواندم؛ چیز زیادی از آن به خاطرم نمانده ، جز نام «آیدین» و تلخی و اندوه عمیقی که در حین خواندن کتاب در همه ی سلولهای تنم احساس کرده بودم.
جملات معروف رمان سال بلوا
«چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟»
«وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی میکنند!»
«خاک بر سر آدمهایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند.»
«با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.»
«مردم هر یک دردی دارند که دیگری نمیفهمد.»
«آدمی که در خانهاش زن زیبارو داشته باشد، مثل تاجر پنبه هر دم در معرض خطر آتش است.»
«تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم، دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی، پوستهای بیش نیستند و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زندهاند.»
«سالها بعد فهمیدم که مردها همهشان بچهاند، اما بعضیها ادای آدم بزرگها را در میآوردند و نمیشود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ میگویند.»
«مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟»
«ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی میآید، بیقانونی، بینظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها.»
«هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکی یکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه!»
من چهقدر او را میشناختم؟ شاید هزار سال. و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس میکردم؟
…
چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد میشود بی سر و پا؟
…
پس دنبال چه میگردی؟ / خودم / مگر کجایی؟ / توی دستهای تو، لای موهای تو، کارم ساخته شده…
…
آدم ها از ترس وحشی میشوند. از ترس به قدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند.
…
از لای پلکهام او را میدیدم و همهچیز را میشنیدم، اما هیچ قدرتی نداشتم. نه برای حرف زدن، نه برای تکان خوردن و نه برای گریه کردن.
…
گفت خاک بر سر آدم هایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند. دکتر معصوم گفت چرا جناب رئیس. به خاطر قدرت.
…
توی این مملکت هرچیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسهی همین است که پیشرفت نمیکنیم.
…
با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد. باید به دادشان رسید.
…
یادت باشد که ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی میآید، بیقانونی، بینظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها.
…
مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد.
…
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد آورد و برای خودش گریه کند؟
…
من چه یادی دارم… چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
…
چه دیر، چه تکرار مسخرهای، که چی بشود؟ کی این تکرار به پایان میرسد؟ گفتم چه اهمیت دارد؟
…
کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم.
…
پدر میگفت: همه جا تاریک است، میفهمی؟ گریه میکردم و جوری که بغضم بروز نکند میگفتم آره. گفت: هرگز نمیفهمی.
برای خرید رمان های عباس معروفی از سایت هشتگ کتاب نام نویسنده را در قسمت جستجو وارد نمایید .