مجله هشتگ کتاب

جملاتی از کتاب های معروف | متن و دیالوگ از کتاب

برگزیده از کتاب های معروف 1

سلام دوستان عزیزم در این مقاله میتوانید جملاتی زیبا از کتاب های معروف دنیا رو بخوانید که برای شما گلچین کرده ایم ! امیدواریم با خواندن همین جملات تشویق شوید و تصمیم به خواندن کل آن کتاب بگیرید . اگر میخواهید از تجربه های دیگران درس بگیرید کتاب بخوانید برای خرید کتاب موردنظر در پایان هر پاراگراف میتوانید روی اسم کتاب کلیک نمایید و به صفحه سفارش کتاب و معرفی آن کتاب بروید .

شازده_کوچولو

شازده کوچولو

جملاتی از کتاب شازده کوچولو

  • شازده‌کوچولو به سیاره دوم رفت؛ آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی می‌کرد؛
    بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش می‌خواست او را نگه دارد گفت: نرو، تو را وزیر دادگستری می‌کنیم!
    شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم.
    فروانروا گفت:
    خب، خودت را محاکمه کن!
    این سخت‌ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی …
  • شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
    روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره
  •  شازده کوچولو پرسید: غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه!
  • شازده کوچولو گفت:
    بعضی کارا
    بعضی حرفا
    بدجور دل آدمو آشوب میکنه
    گل گفت مث چی؟
    شازده کوچولو گفت:
    مث وقتی که
    می دونی
    دلم برات بی‌ قراره
    و کاری نمی کنی
  • روباه گفت:
  • آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا وقتی که زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی!
  • شازده کوچولو از گل پرسید : آدم ها کجایند؟
    گل گفت : باد به اینور و آنورشان می برد، این بی ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده.
  • روباه گفت : باید خیلی خیلی حوصله کنی .
    اولش کمی دورتر از من به این شکل لای علف ها می نشینی .
    من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی
    چون کلمات سرچشمه سوء تفاهم ها هستند عوضش می توانی هرروز یک خرده نزدیک تر بشینی.
  • اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: ــ چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است. ــ ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: ــ معلوم است. تو الآن واسه من یک پسربچه‌ای مثل صدهزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباه هستم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردن هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو برای من میان عالم موجود یگانه‌یی می‌شوی من برای تو.
  • همه آدما ستاره دارن، اما اونها برای افراد مختلف یکسان نیستن.
    برای بعضیا که مسافر هستن، ستاره ها راهنما هستن.
    برای دیگران آن ها چیزی بیشتر از نور های کوچیک توی آسمون نیستن.اون عطر و درخشش خودش رو برای من به کار برد. من هرگز نباید ازش فرار می کردم…
  • باید تمام محبتی رو که پشت حیله های کوچیکش نهفته بود، حدس می زدم.
    گل ها خیلی ناسازگار هستن!
    اما من خیلی کوچیک تر از اون بودم که بدونم چجوری اون رو دوست داشته باشم
  • بزرگ ترها عاشق حساب و کتاب هستن…
    وقتی به آن ها میگی دوست جدیدی پیدا کردی، هرگز در مورد مسائل مهم ازت سؤال نمی‌ پرسن.
    اونها هرگز به شما نمیگن “صداش چجوریه؟ چه بازی هایی رو بیشتر دوست داره؟ آیا پروانه جمع می کنه؟”
    در عوض آنها می پرسن “چند سالشه؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر پول می گیره؟”
    فقط با این حساب و کتاب ها فکر می کنن چیزی در مورد اون یاد گرفتن.
  • بالاخره شازده کوچولو ادامه داد: مردم کجا هستن؟ توی بیابون آدم یک کمی تنهاست.
    مار گفت: وقتی بین مردم باشی هم تنهایی.اگر عاشق گلی باشی که روی ستاره زندگی می کنه، تماشای آسمون شب شیرینه.
  • انگار همه ستاره ها شکوفه میدن…
  • تو زیبا هستی، اما تهی هستی. هیچ کس نمی تونه برات بمیره.

خرید کتاب شازده کوچولو 

photo 2023 02 11 17 22 12

بیگانه آلبر کامو

جملاتی از کتاب بیگانه

  • آدم ها یک بار عمیقا عاشق می شوند، چون فقط یک بار نمی ترسند که همه چیز خود را از دست بدهند؛ امّا بعد از همان یک بار، ترس ها آنقدر عمیق می شوند که عشق، دیگر دور می ایستد.
  • زندگی‌ام را که نگاه می‌کردم، دلیلی پیدا نمی‌کردم که از زندگی‌ام ناراضی باشم. (کتاب بیگانه – صفحه ۴۶)
  •  همه‌ی حواسم به آفتاب بود که حس خوبی به من می‌داد. شن‌های ساحل کم‌کم زیر پایمان داغ می‌شدند. چند لحظه‌ای باز جلوی میل شدیدم را برای رفتن توی آب گرفتم، اما دست‌آخر به ماسون گفتم، «بریم؟» و شیرجه زدم توی آب. (کتاب بیگانه – صفحه ۵۴)
  •  ناگهان از جا بلند شد. با قدم‌های بلند به گوشه‌ی آن طرف دفترش رفت و یکی از کشوهای فایلش را باز کرد. یک صلیب نقره‌ای با شمایل مسیح مصلوب بیرون کشید و همین‌طور که تابش می‌داد به‌طرف من آمد. با صدایی کاملاً متفاوت، با صدایی که تقریباً می‌لرزید، فریاد کشید، «می‌دانید این چیست؟» گفتم، «بله، معلومه.» تند و تند و با حرارت به من گفت به خدا معتقد است و معتقد است هیچ انسانی آن‌قدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد، اما برای آن‌که خدا گناه کسی را ببخشد آن کس باید اول توبه کند و با توبه‌اش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و می‌تواند همه‌چیز را بپذیرد. (کتاب بیگانه – صفحه ۷۰)
  •  آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. (کتاب بیگانه – صفحه ۸۲)
  •  دادستان حالا داشت از روح من حرف می‌زد. به آقایان هیئت‌منصفه گفت، روح مرا کاویده و هیچ‌چیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلاً روح ندارم، هیچ‌چیز انسانی در وجود من نیست و هیچ‌یک از آن اصول اخلاقی که در دل انسان‌هاست در دل من وجود ندارد. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۰۴)
  •  آن‌وقت، نمی‌دانم چرا، چیزی درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم، فحشش دادم، و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی سراغم می‌آمد. بله، این همه‌ی چیزی بود که داشتم. اما دست‌کم درست همان‌قدر که این زندگی مرا در چنگش داشت من هم این زندگی را در چنگ داشتم. حق داشتم، هنوز هم حق دارم، همیشه حق داشتم. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۲۳)
  •  هیچ‌چیز، هیچ‌چیز اهمیت نداشت و من خوب می‌دانستم چرا، او هم می‌دانست چرا. در تمام این زندگیِ پوچی که سر کرده بودم، از آن تهِ تهِ آینده‌ام، از آن سر سال‌هایی که هنوز نیامده بودند، همیشه یک نَفَس تیره به‌طرفم می‌آمد، نَفَس تیره‌ای که سر راهش هر چیزی را که آن موقع به من وعده می‌دادند بی‌تفاوت می‌کرد، وعده‌هایی برای سال‌هایی که هیچ واقعی‌تر از سال‌هایی نبودند که همین حالا زندگی‌شان می‌کردم. مرگ آدم‌های دیگر یا محبت مادر چه اهمیتی برای من داشت؛ خدای او، زندگی‌هایی که آدم‌ها انتخاب می‌کنند، یا سرنوشتی که برای خودشان رقم می‌زنند چه اهمیتی برای من داشت، وقتی که برای من مسلم بود که همه‌مان همان سرنوشت را داریم، من و میلیاردها آدم‌های بهتر دیگر، که مثل خود او می‌گفتند برادر من هستند؟ نمی‌توانست بفهمد. او هم یک روز محکوم می‌شد. چه اهمیتی داشت اگر او هم متهم به قتل می‌شد و بعد چون سر خاک مادرش گریه نکرده بود اعدام می‌شد؟ (کتاب بیگانه – صفحه ۱۲۴)

خرید کتاب بیگانه آلبر کامو

عشق سالهای وبا

عشق سالهای وبا

جملاتی از کتاب عشق سال های وبا

  • انسان فقط روزی متولد نمیشود که از شکم مادر بیرون می آید بلکه زندگی وادارش میکند چندین مرتبه دیگر از شکم خود بیرون بیاید و متولد شود.
  • اگر به موقع ملتفت شده بودند که حذر کردن از فجایع مهم زندگی زناشویی خیلی آسانتر از آزارهای کوچک زندگی روزانه است، ممکن بود زندگی برای هر دوی آن‌ها آسانتر شود ولی تنها چیزی که یاد گرفته بودند این بود که عقل موقعی به سراغ آدم می‌آید که دیگر خیلی دیر شده است.
  •  ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سال‌های سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی می‌کرد. سایه‌ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.
  •  در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می‌رسید که فقط با چند نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخ‌هایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می‌برد تا آن نخ‌ها پاره نشوند چون می‌ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.
  •  مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی‌ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.
  •  ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سال‌های سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی می‌کرد. سایه‌ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.
  •  در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می‌رسید که فقط با چند نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخ‌هایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می‌برد تا آن نخ‌ها پاره نشوند چون می‌ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.
  •  مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی‌ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.
  •  فلورنتینو آریثا بدون این که به خود رحم کند هر شب نامه می‌نوشت. نامه‌ای پس از نامه دیگر در دود چراغ روغن نخل سوز در پستوی مغازه خرازی، و هر چه سعی می‌کرد نامه‌هایش بیش‌تر به مجموعه اشعار شعرای مورد علاقه‌اش در کتابخانه ملی که در همان زمان به هشتاد جلد می‌رسیدند، شباهت پیدا کنند، نامه‌ها طولانی‌تر و دیوانه‌وارتر می‌شدند. مادرش که در ابتدا در آن عذاب عشق تشویقش کرده بود، رفته رفته نگران سلامتی او می‌شد. وقتی از اتاق خواب صدای بانگ اولین خروس‌ها را می شنید به طرف او فریاد می‌کشید: «داری عقلت را از دست می‌دهی، مغزت معیوب می‌شود، هیچ زنی در عالم وجود ندارد که لیاقت این همه عشق را داشته باشد.»
  •  بوی بادام تلخ همیشه، بی‌آن که بخواهد، او را به یاد عشق نافرجام می‌انداخت. دکتر جوونال اوربینو۱ به محض پا نهادن به درون آن خانه‌ی تاریک با هوایی مانده و سنگین به این موضوع پی برد. او را با عجله به آن‌جا خواسته بودند تا به موضوع قتلی رسیدگی کند که برای خود او حالت اورژانسی‌اش را سال‌ها قبل از دست داده بود. جرمیا دو سنت آمور که از مهاجرین منطقه‌ی آند بود، جزو مجروحین جنگی به حساب می‌آمد. او عکاس ویژه‌ی کودکان بود و از رقبای پروپا قرص بازی شطرنج دکتر محسوب می‌شد. کسی که در اثر استنشاق بخار سمی سیانید طلا، مرده و از زجر یادآوری خاطرات گذشته خلاص شده بود.
  •  دکتر جسد جرمیا را بر یک تختخواب سفری که همیشه روی آن می‌خوابید و حالا یک پتو رویش کشیده بودند، دید. در کنار او بر چهارپایه‌ای یک سینی آزمایشگاهی قرار داشت که او از آن برای تبخیر سموم استفاده می‌کرد. روی زمین هم لاشه‌ی سگی سیاه و پشمالو با سینه‌ای به سفیدی برف افتاده بود که به پایه‌ی تختخواب بسته شده بود. در کنار آن نیز چوب زیربغل مقتول به چشم می‌خورد. از یکی از پنجره‌ها شفق سپیده‌دم تازه شروع به سوار شدن بر تاریکی حاکم بر آن‌جا کرده بود. آن اتاق شلوغ و به هم ریخته، هم به عنوان اتاق خواب مورد استفاده قرار می‌گرفت و هم به عنوان آزمایشگاه. اما نور چنان به اندازه بود که دکتر توانست جای پنجه‌های مرگ را تشخیص بدهد. سایر پنجره‌ها و درزهای موجود در دیوارها با پرده‌های کهنه‌ی ضخیم و تکه‌های کارتن پوشیده و مسدود شده و همین امر بر سنگینی هوای داخل آن‌جا افزوده بود. قفسه‌ای در کناری قرار داشت که طبقات آن پر از انواع شیشه‌های دهان گشاد و بطری‌های مختلف بدون برچسب بود. یک سینی برنجی قُر شده نیز در زیر یک لامپ معمولی قرار داشت که با کاغذ قرمزرنگی پوشیده شده بود. سینی سوم همانی که برای داروی ظهور عکس به کار می‌رفت در کنار جسد قرار داشت. مجله‌های قدیمی و روزنامه‌ی های کهنه در همه جا پراکنده بود. انبوهی از شیشه‌های عکاسی و صندلی‌های زهوار در رفته در این‌جا و آن‌جا به چشم می‌خورد. اما تمام چیزهایی که در آن‌جا وجود داشت با دست‌های آدمی مرتب، گردگیری شده و عاری از گردوخاک بود. با وجود این‌که هوای آن‌جا با کوران هوای تازه‌ای که از آن پنجره می‌آمد، تصفیه شده بود اما برای یک شخص تیزبین آن‌قدر مدرک باقی مانده بود که به خاکستر شدن آتش یک عشق نافرجام در بخار بادام تلخ پی ببرد. دکتر جوونال اوربینو چند بار اندیشید که این‌جا جای مناسبی برای مردن در حالت عشق و شوریدگی نیست. اما بعدها تصور کرد که شاید به هم ریختگی آن‌جا خواست الهی بوده است.
  •  یک کارآگاه پلیس به همراه یک دانشجوی پزشکی خیلی جوان به آن‌جا آمده بود که داشت دوره‌ی انترنی خود را سپری می‌کرد و همین دو نفر بودند که آن پنجره را برای تصفیه‌ی هوای آن‌جا باز کرده، روی جسد را پوشانده و منتظر رسیدن دکتر اوربینو مانده بودند. آن دو با وقار و احترام خاصی به دکتر سلام کردند. سلامی که در این شرایط، بیش‌تر گویای همدردی و عرض تسلیت بود تا تعظیم و تکریم؛ زیرا هیچ‌کس از عمق رفاقت دکتر با جرمیا دو سینت‌آمور بی‌خبر نبود.
  •  فکر می‌کنید ما تا کی می‌توانیم به این آمدن و رفتن ادامه بدهیم؟ فلورنتینو آریزا پاسخ این سؤال را از پنجاه و سه سال و نه ماه و چهارده شب و روز قبل، آماده داشت و گفت: برای همیشه.
  •  تنها چیزی که در زندگی‌ام، به آن نیازمندم، این است که کسی مرا بفهمد.
  •  فقط یک فرد بی‌ریشه می‌تواند عاری از درد و اندوه باشد»
  •  نه، من ثروتمند نیستم؛ بلکه فقیری پول‌دار هستم. این دو تا با هم فرق دارند.
  •  تنها دردی که ممکن است، در زمان مردنم داشته باشم، این است که مرگ من از درد عشق نباشد.»من تقریبآ همیشه تنها هستم.
  •  عقل موقعی به سراغ آدمی می‌آید که دیگر هیچ کار مفیدی نمی‌تواند انجام بدهد.
  •  فلورنتینو آریزا آینه را برد و در اتاق خود به دیوار آویخت؛ نه به خاطر قاب نفیس آن، بلکه به خاطر آن که به مدت بیش از یک ساعت، نمایی از دل‌بند او را در خود بازتاب داده بود.
  •  در دنیا هیچ چیز دشوارتر از عشق نیست.
  •  کدام یک از آن‌ها مرده‌تر هستند، مردی که مرده یا زنی که تنها رها شده است.

خرید کتاب عشق سالهای وبا

photo 2023 02 11 18 19 19

درمان شو پنهاور

جملاتی از کتاب درمان شو پنهاور

  • ‌اگر نمی‌خواهیم بازیچه‌ی دست هر فرومایه‌ای و مایه‌ی ریشخند هر تهی مغزی باشیم ،اصول اوّل این است که محتاط و دست نیافتنی بمانیم .
  • من برای عوام ننوشته‌ام… آثارم را برای اندیشمندانی بر جای گذاشته‌ام که در طول تاریخ هم‌چون استثناهای نادری سر بر خواهند آورد. آنان نیز احساسی مانند من خواهند داشت یا هم‌چون کشتیبان یک کشتی شکسته در جزیره‌ای متروک، رد پای رفیق رنجوری که پیش از آن‌ها بر جزیره گام نهاده، بیش از همه‌ی طوطی‌ها و میمون‌هایی که بر شاخسار درختانند، مایه‌ی تسلایشان خواهد بود. (کتاب درمان شوپنهاور – صفحه ۳۶۵)
  •  فیلیپ گفت: «یکی از فرمول‌های شوپنهاور که خیلی به من کمک کرد، این ایده بود که شادی نسبی از سه منبع سرچشمه می‌گیره: آنچه هستی، آنچه داری و آنچه در چشم مردم جلوه می‌کنی. اون اصرار داره که ما باید فقط بر اولی تمرکز کنیم و بر دومی و سومی – بر داشته‌ها و بر وجهه‌مان – سرمایه‌گذاری نکنیم چون کنترلی بر اون دو تا نداریم، چون از ما گرفته می‌شن – درست مثل پیری گریزناپذیر که داره زیبایی تو رو ازت می‌گیره. در واقع، شوپنهاور گفته «داشتن» معکوس می‌شه: آنچه داریم، اغلب صاحبمان می‌شود.» (کتاب درمان شوپنهاور – صفحه ۴۱۸)
  •  هر عاشقی پس از آنکه سرانجام به وصل رسید، دلسردی و سرخوردگی فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کند؛ و مبهوت می‌ماند که چگونه آنچه با چنان اشتیاقی در پی‌اش بوده، حاصلی بیش از سایر خشنودی‌های جنسی ندارد و در نتیجه، حس نمی‌کند منفعت چندانی نصیبش شده باشد. (کتاب درمان شوپنهاور – صفحه ۴۷۱)
  •  «برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازی‌های فکر. ولی می‌شود آن را بزرگ‌ترین بی‌خردی هم نامید زیرا آن‌چه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رؤیایی ناپدید می‌شود، هرگز به کوششی جان‌فرسا نمی‌ارزد».
  •  «شور و خلسه در عمل جفت‌گیری، همین! این جوهر حقیقی و محور همه‌چیز، هدف و مقصود همه‌ی هستی‌ست».
  •  «زندگی چیز رقت‌آوری است. من تصمیم گرفته‌ام همه‌ی عمرم را صرف تفکر درباره‌ی آن کنم».
  •  «با استعداد، همچون تیراندازی است که هدفی را می‌زند که دیگران قادر به زدن‌اش نیستند؛ نابغه، همچون تیراندازی است که هدفی را می‌زند که دیگران قادر به دیدن‌اش نیستند».
  •  «زندگی شاد ممکن نیست؛ بهتر آن‌که فرد به حیاتی قهرمانانه دست یابد».
  •  بنیان‌های استوار جهان‌بینی ما و در نتیجه ژرف یا سطحی بودن‌اش در سال‌های کودکی شکل می‌گیرد. چنین دیدگاهی بعدها پیچیده‌تر، مفصل‌تر و کامل‌تر می‌شود ولی بنیان‌اش تغییر نمی‌کند».
  •  «وقتی به ریزه‌کاری‌های زندگی می‌نگریم، همه‌چیز چقدر مضحک به نظر می‌آید. مثل قطره‌ی آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم: یک قطره‌ی واحد مملو است از موجودات ذره‌بینی تک‌یاخته‌ای. چقدر به جنب‌وجوش مشتاقانه‌ی این موجودات و ستیزشان با یک‌دیگر می‌خندیم. این فعالیت وحشتناک چه آن‌جا و چه در مدت زمان زندگی کوتاه بشری، وضعیتی مضحک پدید می‌آورد».
  •  «مذهب همه‌چیز را هم‌سو با خود دارد: وحی، پیش‌گویی‌های پیامبرانه، حفاظت از حکومت، برترین شکوه و شهرت و … و افزون بر این‌ها، این امتیاز گران‌بها را که آموزه‌های‌اش را در دوران حساس کودکی در ذهن حک کند، جایی که به اندیشه‌هایی ذاتی و سرشتی بدل می‌شوند».
  •  «برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازی‌های فکر. ولی می‌شود آن را بزرگ‌ترین بی‌خردی هم نامید زیرا آن‌چه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رؤیایی ناپدید می‌شود، هرگز به کوششی جان‌فرسا نمی‌ارزد».
  •  «حتی وقتی محرکی در کار نیست، مدام نگرامی اضطراب‌آلودی در من هست که موجب می‌شود خطراتی را ببینم یا جست‌وجو کنم که وجود ندارند؛ این موضوع کم‌ترین ناراحتی را برای‌ام بی‌نهایت بزرگ می‌کند و رابطه با مردم را بی‌نهایت دشوار».

خرید کتاب درمان شو پنهاور

photo 2023 02 11 18 24 44

جز از کل

  • پدرم تلاش کرده بود تمام تصاوير برادرش را از بين ببرد تا شايد، فراموشش کند، پوچى تلاشش کاملا آشکار بود.
    وقتى اينهمه تلاش مى‌کنى يک نفر را فراموش کنى خود اين تلاش تبديل به خاطره مى‌شود، بعد بايد فراموش کردن را فراموش کنى، بعد خود اين هم در خاطر مى‌ماند…
  • عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد.
    یک روز جامدادی‌اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم.
    می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌ای بود، فقط من و خودکارها.
    وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب هایم آبی شده،
    می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد.
    همیشه آبی…
  • مردم همیشه شکایت می‌کنند که چرا کفش ندارن تا این‌که یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن، چرا؟ چی باعث می‌شه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوف به جزئیات و نه کلیّات؟ چرا به جای این‌که «کجا باید کار کنم؟» نمی‌گیم «چرا باید کار کنیم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» می‌گیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟»
  • مردم وقتی غافل‌گیر می‌شوند، شبیه بچه‌ها رفتار می‌کنند.
  • گوش کن، آدما شبیه زانویی می‌مونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون می‌خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی‌خوام چکش باشم چون نمی‌دونم زانو چه واکنشی نشون می‌ده. دونستنش هم ملال‌آوره. این رو می‌دونم چون می‌دونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقادات‌شون افتخار می‌کنن. این غرور لوشون میده. این غرور مالکیته.
  • هیچ‌وقت نباید تلفن جواب داد یا در را روی کسی باز کرد. این جوری مجبور نمی‌شوی به کسی نه بگویی.
  • باور کنید. اصلا نباید جلو یک نفر پخش زمین شوید. کمک‌تان نمی‌کند که از جا بلند شوید
  • مشکل من این است که نمی‌‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌‌دانم این است که چه کسی نیستم. هم‌چنین متوجه شده‌‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می‌‌روم و پرده تاریک می‌شود با تمام وجود دلم می‌‌خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوش‌بختانه همیشه یک چراغ‌ قوه‌‌ی جیبی همراهم هست.
  • ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم‌های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک‌‌طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌‌دهد ممکن است در کتاب‌‌ها هیجان‌‌انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته‌‌کننده است.
  • از من بشنوید. آدمی‌زاد را فقط وقتی تنها است می‌شود تحمل کرد.
  • بعضی وقت‌ها حرف نزدن هیچ نوع زحمت و سختی ندارد. اما گاهی وقت‌ها، فشار و دردش از بلند کردن پیانو هم بیشتر است.
  • چیزى که نمى‌فهمیدم این بود که مردم تفکر نمى‌کنن، تکرار مى‌کنن. تحلیل نمى‌کنن، نشخوار مى‌کنن. هضم نمى‌کنن، کپى مى‌کنن. اون وقت‌ها یه ذره مى‌فهمیدم که بر خلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکاناتِ در دسترس فرق داره با اینکه خودت براى خودت تفکر کنى. تنها راه درست فکر کردن براى خودت اینه که امکانات جدید خلق کنى، امکان‌هایى که وجود خارجى ندارن.
  • آدم‌های گناه‌کار به مرگ محکوم نمی‌شوند. به زندگی محکوم می‌شوند.
  • اگر کودکی‌‌ام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوت‌‌های بین ثروت‌مندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و بیمار است که رخنه‌‌ناپذیر است.
  • نمی‌توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه‌‌ای در جهان باشم، ولی می‌توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب‌های مختلف را امتحان کردم: خجالتی، دوست‌داشتنی، متفکر، خوش‌بین، شاداب، شکننده –این‌ ها نقاب‌های ساده‌ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب‌های پیچیده‌تری به صورت می‌زدم، محزون و شاداب، آسیب‌پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این‌ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می‌بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نقاب‌های پیچیده، زنده‌‌زنده تو را می‌ خورند.

کتاب جز از کل

photo 2023 02 11 18 29 15

مثل خون در رگ های من 

  • آیدا! این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی‌انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه‌های ماست.
  • هر چه مینویسم برای توست و به خاطرِ تو ، آیدا من با تو ، آن انسانی را که هرگز در زندگیِ خود پیدا نکرده بودم ، پیدا کردم!
  • نفسی که می‌کشم تو هستی؛
    خونی که در رگ‌ هایم می‌ دود
    و حرارتی که نمی ‌گذارد یخ کنم.
    امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌ دارم و فردا بیشتر از امروز. و این ضعف من نیست، قدرت توست…

کتاب مثل خون در رگ های من 

photo 2023 02 11 18 33 46

دنیای سوفی

  • شعور و وجدان را می‌توان به عضلات تشبیه کرد. هر عضله‌ای را که به کار نبریم ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود…
  • سوفی، اگر من می‌خواستم در این درس‌ها تنها یک چیز به تو یاد دهم، آن بود که در قضاوت عجله نکن. و آنچه را که «منیت» خود می‌دانی تجزیه تحلیل کن. احساس منیتِ تغییر ناپذیری، پنداری است واهی. چرا که امروز همانی نیستیم که در چهارده سالگی بودیم. خلق و خو و دید من از خودم دم به دم دگرگون می‌شود. ناگاه احساس می‌کنم آدم تازه‌ای هستم. درست همانند نقش‌های پردهٔ سینما که چنان به سرعت عوض می‌شوند که نمی‌فهمیم فیلم از تصویرهای تک تک ساخته شده است. تصویرها در اصل متصل به هم نیست، بلکه مجموعه‌ای از لحظات آنی است.
  • البته او سوفی آموندسن بود. ولی خب او کی بود؟ هنوز درست نمی‌دانست. اگر یک اسم کاملا متفاوت مثل آنه کنودسن داشت، آن‌وقت چه؟ با این اسم تبدیل می‌شد به یک آدم دیگر؟
  • مسخره نبود که نمی‌دانست چه کسی است؟ غیرمنصفانه نبود که خودش نمی‌توانست درباره‌ی قیافه‌اش تصمیم بگیرد؟ همه‌ی این چیزها به‌صورت اتفاقی از قبل تعیین‌شده بود. شاید می‌توانست در انتخاب دوست تصمیم بگیرد، اما خودش را انتخاب نکرده بود؛ حتی انتخاب نکرده بود انسان باشد.
  • سوفی همان‌طور روی محوطه‌ی شنی ایستاده بود و فکر می‌کرد. از تمام توانش کمک گرفت تا به این فکر کند که زنده است و زندگی می‌کند تا بلکه این‌جوری فکر مرگ را از سرش بیرون بکند. اما این کار غیرممکن بود. به محض این‌که افکارش را روی موجودیتش متمرکز می‌کرد، فکر پایان زندگی هم به ذهنش رسوخ می‌کرد.
  • غم‌انگیز نیست که اکثر مردم تازه بعد از بیمار شدن، مجبور به درک زیبایی‌های زندگی می‌شوند؟ یا بعد از دریافت نامه‌ای مرموز به ارزش زندگی پی می‌برند!
  • نمی‌شود زندگی را بدون مرگ تجربه کرد. درعین‌حال فکر کردن به مرگ بدون فکر کردن هم زمان به این موضوع که زندگی به‌طرز عجیبی خارق‌العاده است، غیرممکن است.
  • دنیا از کجا آمده است؟ نمی‌دانست. سوفی می‌دانست زمین سیاره‌ی کوچکی در فضایی بی‌نهایت است. اما فضا از کجا آمده است؟
  • سوفی در مدرسه یاد گرفته بود که خدا دنیا را آفریده و سعی کرد به خودش بقبولاند که این بهترین جواب برای این سوال مشکل‌ساز است. می‌توانست قبول کند که دنیا را خدا آفریده، اما خدا را چه‌کسی پدید آورده است؟ آیا او خودش را از هیچ آفریده است؟
  • خدا می‌توانست خالق همه‌چیز باشد، اما نمی‌توانست خودش را آفریده باشد. چون خودی نداشته که با آن بتواند خودش را خلق کند. بنابراین فقط یک امکان باقی می‌ماند. خدا همیشه وجود داشته است. اما این احتمالا قبلا مردود شده بود. هر چیزی که وجود دارد، باید شروعی داشته باشد.
  • اگر من به اسب و اسب‌های زیبا علاقه‌مند باشم، نمی‌توانم توقع داشته باشم که دیگران هم به اندازه‌ی من اسب‌های زیبا را دوست داشته باشند. اگر من همه‌ی گزارش‌های ورزشی را با علاقه‌ی زیاد دنبال کنم، ‌باید تحمل این را داشته باشم که کسانی هم ورزش را خسته کننده بدانند.
  • بهترین روش برای نزدیک شدن به فلسفه مطرح کردن سوال‌های فلسفی است.
  • مطرح کردن سوال‌های فلسفی آسان‌تر از جواب‌دادن به آن‌هاست.
  • یا زندگی بعد از مرگ وجود دارد یا ندارد.
  • هیچ‌وقت فکر کرده‌ای که خودت موجود مریخی باشی؟
  • اگر فقط سرت را تکان بدهی و نه خودت را بچه بدانی و نه فیلسوف، به این دلیل است که به دنیا عادت کرده‌ای و دیگر از چیزی حیرت نخواهی کرد.
  • سوفی فهمید حق با فیلسوف است. آدم‌بزرگ‌ها دنیا را پدیده‌ای بدیهی می‌دانند. آن‌ها تا ابد به خواب روزمره فرو رفته‌اند. گفت: «تو آن‌قدر به دنیا عادت کرده‌ای که دیگر چیزی باعث تعجبت نمی‌شود.»
  • اگر ماده‌ای وجود داشته باشد که همه‌چیز این جهان از آن ساخته شده باشد، چطور ممکن است چنین عنصری یک دفعه به گل یا حتی یک فیل درسته تبدیل شود؟ همین اعتراض را می‌شد به این سوال کرد که آیا شراب می‌تواند به آب تبدیل شود؟ سوفی درباره‌ی معجزه‌ی مسیح در تبدیل آب به شراب شنیده بود، ولی هیچ‌وقت این موضوع را از نظر معنای واژگانی‌اش بررسی نکرده بود.
  • هیچ‌چیز نمی‌تواند از هیچ به‌وجود بیاید.
  • اگر کسی اعتقاد داشته باشد که عبور گربه‌ی سیاه از جاده، بدشانسی می‌آورد، آیا در این صورت می‌شود گفت آن آدم به سرنوشت معتقد است؟
  • سوفی واقعاً دلش به‌حال مادرش می‌سوخت. نمی‌توانست بگذارد که او هنوز نگران این جور چیزها باشد. واقعاً مسخره و دیوانگی است که کسی فکر کند همه‌ی حرف‌های جالب حتماً باید به مواد مخدر مربوط باشد. واقعاً که گاهی عقل بزرگ‌ترها درست کار نمی‌کند.
  • فقط زندگی انسان نبود که با سرنوشت، مشخص و هدایت می‌شد. یونانی‌ها اعتقاد داشتند که حتی وقایع جهان را، سرنوشت کنترل و هدایت می‌کند.
  • یونانی‌ها اعتقاد داشتند بیماری هم تاثیرگرفته از وجود خدایان است. بیماری‌های واگیردار مجازات خدایان تفسیر می‌شد. از طرف دیگر این اعتقاد که خوب شدن مریض‌ها هم دست خدایان است، بین مردم رایج بود. اگر به‌طرز صحیحی برای خدایان قربانی می‌شد، بیمار شفا پیدا می‌کرد.
  • سوفی می‌دانست شرم کلمه‌ای قدیمی برای خجالت کشیدن است. مثلا برای برهنه ظاهر شدن. اما واقعا خجالت کشیدن پدیده‌ای طبیعی‌ست؟
  • داناترین فرد کسی است که می‌داند که نمی‌داند.
  • «این‌ چیزها را توی مدرسه یاد گرفته‌ای؟». «آن‌جا هیچ‌چیز یاد نمی‌گیریم… فرق بزرگ معلم‌ها با فیلسوف‌های واقعی این است که معلم‌های مدرسه فکر می‌کنند چیزهای زیادی می‌دانند و همیشه سعی می‌کنند به‌زور دانسته‌هایشان را توی ذهن شاگردها فرو کنند.
  • اسم من افلاطون است و می‌خواهم چهار معما طرح کنم. اول این‌که باید فکر کنی چطور قناد می‌تواند پنجاه تا شیرینی کاملا شبیه درست کند. دوم این‌که می‌توانی از خودت بپرسی چرا همه‌ی اسب‌ها شبیه هم‌اند. بعد باید به این موضوع فکر کنی که آیا زن و مرد عقل و شعور یک‌سانی دارند یا نه… موفق باشی!
  • فیلسوف‌ها دنبال انتخاب زیباترین زن سال یا مشخص کردن ارزان‌ترین گوجه‌فرنگی پنج‌شنبه‌ها نیستند. (برای همین همیشه نمی‌شود یک اندازه محبوب ماند!) آن‌ها در تلاش‌اند که این نوع موضوع‌های بی‌فایده و روزمره را کنار بگذارند و به جای آن به حقیقت جاودانه، زیبایی جاودانه و نیکی جاودانه اشاره کنند.
  • «کدام یک اول آمد، مرغ یا مثال مرغ؟» این سوال تقریبا به سختی معمای قدیمی مرغ و تخم مرغ بود. بدون تخم مرغ، مرغی وجود نداشت و بدون مرغ هم تخم مرغی به وجود نمی‌آمد. واقعاً مشخص کردن این‌که اول مرغ آمده یا مثال مرغ به همان اندازه پیچیده است؟
  • درواقع تغیرر هم نکرده‌ای. هیچ‌کس تغییر نمی‌کند. فقط کامل‌تر شده‌ای و بزرگ‌تر.
  • ارسطو عقیده داشت سه نوع خوشبختی وجود دارد: اولین شکل خوش‌بختی زندگی سرشار از لذت و شادی است. دومین شکل خوش‌بختی، زندگی شهروندی آزاد و مسئول است. سومین شکل، زندگی متفکر و فیلسوف است.
  • دیدگاه ارسطو درباره‌ی جامعه هم این است که انسان نباید در موضوع خاصی افراط کند. او می‌گفت که انسان «حیوان سیاسی» است.
  • حقیقت این است که مسیح دشمن زن‌ها نبود!
  • شاید اعتقاد به سرنوشت آن‌قدرها هم احمقانه نبود. نباید درباره‌ی این جور موضوع‌ها عجولانه نتیجه‌گیری می‌کرد. چون هرچیزی یک توضیح طبیعی دارد.
  • «اما تصحیح و قضاوت درباره‌ی جواب‌های تو برای من اصلا ساده نیست. یا نمره نمی‌گیری یا نمره‌ی کامل می‌گیری.». «منظورتان این است که یا کاملا درست جواب داده‌ام یا کاملا اشتباه؟»
  • کلبی‌ها عقیده داشتند آدم لازم نیست نگران سلامتی‌اش باشد. حتی از رنج و مرگ نباید ترسید. برای همین به درد و رنج دیگران هم اهمیت نمی‌دادند. امروزه کلمه‌های «کلبی» و «کلبی‌مشربی» فقط به معنای حساس نبودن در مقابل درد و رنج دیگران استفاده می‌شود.
  • آیا واقعا می‌توانست اعتقاد داشته باشد که همه‌چیز یک منِ الهی است؟ می‌توانست معتقد باشد که روحش جرقه‌ای از آتش است؟ اگر حقیقت داشته باشد، پس او موجودی الهی است.
  • فرزند دلبندم، بیشتر ترجیح می‌دادم گفتنی‌هایم را با کبوتری سفید بفرستم. اما در لبنان کبوتر سفیدی پیدا نمی‌شود. اگر کشورهای جنگ‌زده به‌چیزی احتیاج داشته باشند، مسلما همین کبوتر سفید است.
  • از حدود سال ۷۵۰ ق.م. پیامبرهایی ظهور کردند و اعلام کردند خدا به خاطر سرپیچی مردم از دستورهایش اسرائیل را مجازات کرده است. آن‌ها گفتند یک روز خداوند درباره‌ی اسرائیل قضاوت می‌کند. به این پیشگویی‌ها، «پیشگویی روز جزا» می‌گویند.
  • عیسی با زندگی و رفتارش نشان داد که حرف زدن با روسپی‌ها، خراج‌گیرهای فاسد و دشمنان سیاسی کشور را دور از شان خودش نمی‌داند.
  • سوفی از جواب آلبرتو راضی نبود. او هم دوباره رفت توی کلیسا. اما کلیسا کاملا خالی بود. یعنی آلبرتو توی زمین فرو رفته بود؟ قبل از این‌که کلیسا را ترک کند، متوجه تصویر حضرت مریم شد. رفت نزدیک تابلو و به جزئیات تابلو خیره شد. ناگهان متوجه قطره‌ی آب کوچکی در گوشه‌ی چشم حضرت مریم شد. یک قطره اشک بود؟
  • بله ولی سوفی، این عین واقعیت است. ما فقط در عصر خودمان زندگی نمی‌کنیم. ما حامل تاریخ خودمان هم هستیم. یادت باشد همه‌ی چیزهایی که در این اتاق می‌بینی، یک روز کاملا نو بوده است.

کتاب دنیای سوفی

photo 2023 02 11 18 41 53

کتاب شدن از میشل اوباما

  • انسان پیوسته در مسیر شکل گرفتن است؛ مسیری که هیچ‌وقت کامل نمی‌شود و انتهایی ندارد، چون اگر داشته باشد و آدم از شدن دست بکشد دیگر چه‌چیزی باقی می‌ماند؟
  • شاید مشکل اصلی دربارۀ اینکه دیگران چه فکری در مورد تو می‌کنند همین باشد: تو را در مسیری مشخص قرار می‌دهند. مسیری که تو آن را انتخاب نکرده‌ای و همان‌جا مدت‌ها تو را نگه می‌دارند. شاید چنین چیزی مانع از این شود که مسیر دیگری را انتخاب کنی یا حتی دربارۀ مسیر دیگری، بیندیشی چون آنچه به‌حساب دیگران از دست می‌دهی، می‌تواند خیلی برایت گران تمام شود.

کتاب شدن

photo 2023 02 11 18 47 52

ایکیگای

  • شاید ایکیگای ما به نظر خودمان کوچک باشد، مهم نیست، هر کوچکی هم دلیلی بر بودن است !
  • فرهنگ ژاپن کلمه‌ای وجود دارد که شگفت‌انگیز است.
    “ایکیگای”
    مفهوم این کلمه این است:
    دلیلی که صبح ها برای آن برمی‌خیزم.
    نگاه کنید به خودتان، چرا امروز از خواب بیدار شدم، دلیلش را پیدا کنید، برایش راه بروید، نفس بکشید و زندگی کنید.
    من هزار «ایکیگای» دارم.
    ایکیگای می تواند به عشق شما، مهارت شما، علاقه‌های شما، شغل شما، درآمد شما، ماموریت های شماو تخصص های شما مربوط باشد؛
    اما نکته عجیبی در این کلمه وجود دارد
    «آنچه دنیا از من می‌خواهد»
    و
    این دلیل بیدار شدنِ ماست.

کتاب ایکیگای

photo 2023 02 11 18 52 31

قانون توانگری

  • شکست همان موفقیتی است که می‌کوشد در مقیاسی وسیع‌تر به سراغتان بیاید. بیشتر شکست‌های ظاهری، پی‌ریزی راهی به سوی پیروزی است.‌
  • هرگز دلسرد نشوید. اگر امور معیّنی درست سَرِ موقعی که شما انتظارش را داشتید با به گونه ای که شما می خواستید پیش نیامد، آن را شکست نخوانید. علّت این که آن را نستانده اید این است که چیزی بسیار بهتر در راه است و به وقت درست پدیدار خواهد شد. وقتی احساس می‌کنید شکست خورده اید، به یادتان بیاورید که علتش این بوده که آرزویتان آنقدر که باید بزرگ نبوده است. بر عظمت دیدگاه و آرزویتان بیفزایید تا شاهد پاسخی شوید که در تصورتان نیز نمی‌گنجد.

کتاب قانون توانگری

عقاید یک دلقک

عقاید یک دلقک

  • من به هیچ وجه چیزی را مسخره نمی‌کنم !  این قدرت را دارم که به چیزی که نمی‌توانم درک کنم احترام بگذارم.
  • از توضیح دادن استعاره ها متنفرم!   مردم یا متوجه حرف هایم می‌شوند یا نه؛من مسئول فهم دیگران نیستم …
  • دنیا دیگر ظرافت نمی‌شناسد، نکته سنج نیست. آدم‌ها نمی‌فهمند لحظه نشستن و برخاستن، نوشیدن یک لیوان آب یا باز کردن در یک قوطی توسط معشوق در چشم عاشق چقدر می‌تواند باشکوه، پر هیمنه و زیبا باشد. اما برایشان مهم است که اسم معشوق‌شان چقدر دهان را پر می‌کند و چند دهان را می‌بندد.دنیا جای ژست‌های تهی، لحظه‌های تهی، مردمان تهی و نیازهای بی‌پایه و امیال قلابی است.
  • هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد.
  • برای اولین بار در زندگیم می دیدم که عادی بودن یعنی چه: مجبور بودن به انجام کارهایی که میل انسان در آن نقشی ندارد …
  • حتی اگر عشق خریدنی هم بود، باز هم نمی‌توانستم آن‌ را به دست بیاورم٬ چون پول نداشتم!
  • چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم می آورد: اینکه من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است؛ موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم، بیست و هفت ساله ام و نام یکی از برنامه هایم “ورود و عزیمت” است.
  • من الکلی نیستم. اما از وقتی ماری مرا ترک کرده است الکل حالم را جا می آورد.
  • چند ماه پیش وقتی گیتاری به منظور تصنیف و تنظیم سرودهایی که می خواستم بخوانم، خریدم، ماری وحشت زده این اقدام مرا “کسر شان” دانست و من به او گفتم پایین تر از سطح جویبار فقط فاضلاب قرار دارد. اما ماری متوجه مقصود من از این قیاس نشد و من هم از تشریح و توضیح چنین تصویرهایی نفرت دارم. مردم یا متوجه منظور من می شوند یا نمی شوند. من یک مفسر نیستم.
  • تصور می کنم حتی چشمان شیطان هم به تیزی چشمان همسایگان نیست.
  • او به آرامی گفت: “به هیچ، من به هیچ فکر می کنم.” گفتم: “اما به هیچ چیز که نمی شود فکر کرد.” و او گفت: “چرا، می شود، من در این لحظات احساس می کنم درونم به طور کامل خالی شده است، مثل یک فرد مست و دلم می خواهد کفش ها و لباس هایم را هم درآورم و به گوشه ای پرتاب کنم_بدون هیچ باری.”
  • این واقعیت که منتقدان خود قابل انتقاد هستند چیز زیاد بدی نیست، عیب آن است که آنها به برنامه ی خود به دید انتقادی نگاه نمی کنند و خود را عاری از نقص و اشکال می بینند، و این خیلی ناخوشایند است.
  • دلقکی که به می‌خوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی‌ساز مست سقوط می‌کند.
  • وقتی مست به روی صحنه می‌روم، حرکاتی را که اهمین آنها بسته به دقت اجرای آنهاست بی‌توجه و دقت اجرا می‌کنم و دچار بزرگترین خبطی می‌شوم که یک دلقک ممکن است مرتکب شود؛ به حرکات و خوشمزگی‌های خودم می‌خندم. این احساس به طرز وحشتناکی آدم را کوچک می‌کند.
  • ولی من یک خاصیت دیگر خودم را فراموش کردم معرفی کنم و ان بی‌تفاوتی است، و این صفت است که می‌تواند در مقابل خطر مقاومت کند.
  • بوق‌بوق زیر تلفن به نظرم مانند ضربان قلبی بی‌نهایت گشاد آمد. در آن لحظه این صدا را بیش از همهمه دریا، نفس توفان و نعره‌ی شیر دوست داشتم.
  • وقتی آدم‌های پولدار چیزی به کسی هدیه می‌کنند، همیشه یک جایش می‌لنگد.
  • مدت‌هاست که دیگر با کسی درباره‌ی پول و هنر حرف نمی‌زنم. هر وقت که این دو با هم برخورد می‌کنند، یک جای کار لنگ است. هنر را یا گران می‌خرند یا ارزان. در یک سیرک انگلیسی دلقکی را دیدم که کارش بیست برابر و هنرش ده برابر من ارزش داشت، و روزانه کمتر از ده مارک( واحد پول آلمان در گذشته) می‌گرفت؛ اسمش جیمز الیس بود و نزدیک پنجاه سال داشت، و وقتی او را به شام دعوت کردم حالش به‌هم خورد. او در عرض ده سال گذشته این مقدار غذا در یک وعده نخورده بود. از وقتی جیمز را دیدم دیگر درباره‌ی پول و هنر با کسی حرف نمی‌زنم.
  • قضاوت من درباره‌ی مسائل مربوط به مدرسه بی‌ارزش است. از همان ابتدا اشتباه بود که مرا بیشتر از آنکه قانونا اجباری بود به مدرسه بفرستند. حتی همان دوره‌ی اجباری هم زیاد بود. من هیچ‌وقت به این خاطر معلمینم را شماتت نمی‌کردم، بلکه پدر و مادرم را مقصر می‌دانستم. این عقیده که« او باید دیپلمش را بگیرد»، مسئله‌ای است که«کمیته‌ی مرکزی آشتی نژادی» باید به آن توجه کند. واقعا این یک مسئله‌ی نژادی است: دیپلمه، غیر دیپلمه، معلم، دبیر، لیسانسه، غیرلیسانسه، هر یک از اینها یک نژادند.
  • از اهنگ‌سازان قدیمی‌تر بیش از همه شوپن و شوبرت را دوست دارم. می‌دانم که وقتی معلم موزیکمان موتسارت را آسمانی، بتهوون را عالی، گلوک را بی‌نظیر و باخ را باعظمت می‌نامید، حق با او بود. موزیک باخ هنوز برای من مثل یک کتاب سی‌جلدی متحجر است که مرا به حیرت می‌اندازد. ولی شوپن و شوبرت مثل خود من متعلق به همین زمین خاکی هستند. به آهنگ‌های آنها باعلاقه‌تر از هر آهنگی گوش می‌دهم.
  • شب بود و توی یک هتل در هانوفر بودیم، از آن هتل‌های زرق و برق‌داری که اگر آدم یک فنجان قهوه می‌خواست، یک فنجان نیمه‌پر برایش می‌اوردند. این هتل به‌قدری سطح بالاست که پرکردن فنجان را پست می‌دانند و پیشخدمت‌ها به آداب و رسوم بهتر از مردم متشخصی که به آنجا رفت و آمد می‌کنند وارد هستند. وقتی توی یک چنین هتلی زندگی می‌کنم مثل این است که توی یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی گران هستم.
  • من گمان می‌کنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد، حتی یک دلقک هم دلقک دیگر را نمی‌فهمد. در این مورد همیشه حسادت یا چشم و همچشمی مانع می‌شود.
  • من با میل به تماشای فیلم‌هایی می‌روم که برای شش‌ساله‌ها آزاد است، چون در این فیلم‌ها از لوس‌بازی‌های بزرگ‌ترها مانند پشت پا زدن به اصول زناشویی و طلاق خبری نیست. در فیلم‌هایی که زناشویی را به‌ بازی می‌گیرند یا یکدیگر را طلاق می‌دهند، همیشه خوشبختی یک نفر نقش بزرگی بازی می‌کند. جمله‌هایی مانند« عزیزم، مرا خوشبخت کن» یا « می‌خواهی سر راه خوشبختی من بایستی؟» در این فیلم‌ها زیاد به گوش می‌خورد، در حالی که من خوشبختی را لحظه‌ای می‌دانم، و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو و حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد، خوشبختی نمی‌دانم.
  • وقتی می‌شنوم دلقک‌هایی وجود دارند که سی‌سال تمام یک برنامه را اجرا می‌کنند چنان وحشتی قلبم را می‌گیرد که گویی محکوم به خوردن یک گونی آرد با قاشق شده‌ام.
  • خیلی دلم می‌خواست گریه کنم، گریم صورتم مانع می‌شد، با ترک‌هایش، با جاهایی که شروع به پوسته‌شدن کرده بود، به این خوبی به نظر می‌آمد، اشک تمام اینها را خراب می‌کرد. می‌توانستم بعدا، اگر گریه‌ام می‌آمد پس از تعطیل کار گریه کنم. ظاهر آراسته‌ی حرفه‌ای بهترین محافظ است، فقط مقدسین و آماتورها حسابشان با مرگ و زندگی است.
  • هوای بیرون سرد بود، هوای شب ماه مارس، یقه‌ی کتم را بالا زدم، کلاهم را سرم گذاشتم، و در جیبم دنبال آخرین سیگارم گشتم. به یاد بطری کنیاک افتادم، می‌توانست از نظر تزیینی اثر خوبی داشته باشد، ولی جلوی ترحم مردم را می‌گرفت، چون از کنیاک‌های گران‌قیمت بود و این را از چوب‌پنبه‌اش می‌شد دید.
  • انسان نمی‌تواند لحظات را تکرار کند یا به دیگری انتقال دهد.
  • اظهار پشیمانی از چیزهای عملی بسیار ساده است؛ اشتباهات سیاسی، خیانت در زناشویی، قتل، ضدیت با یهود، ولی چه کسی دیگری را می‌بخشد، و چه کسی جزئیات را درک می‌کند؟
  • من از صحبت با آلمانی‌های نیمه‌مست، در یک سن معین، وحشت دارم. آنها فورا صحبت جنگ را پیش می‌کشند و می‌گویند که چه عالی بوده است، و وقتی حسابی مست می‌شوند معلوم می‌شود که قاتلند و تمام جریان آن‌طور که می‌گویند نبوده است.
  • یک هنرشناس را باید با یک اثر هنری به قتل رساند که پس از مرگ هم از جنایت بزرگی که نسبت به آن اثر هنری شده است رنج ببرد.

کتاب عقاید یک دلقک

  • photo 2023 02 11 19 17 43

    یازده دقیقه

    • نمی‌دانم لازم بود آن کتاب‌ها را بخوانم یا نه!
      انگار زندگی کردن در غفلت و نادانی، بسیار راحت‌تر به نظر می‌رسد!
    • تجربه من در زندگى اندک است، ولى به من مى آموزد که هيچ کس صاحب هيچ چيز نيست.
    • عشق، موجب می‌شود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی می‌ترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران می‌کند. عده‌ی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم می‌کنند و منتظر می‌مانند تا راهی برای حل همه‌ی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار می‌کنند و گناه خوشبخت‌نبودن احتمالی خود را به گردن دیگران می‌اندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همه‌چیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟
    • همه چيز تنها نوعى توهم است و اين توهم در مسايل مادى و معنوى وجود دارد، اگر کسى چيزى را که در شرف رسيدن به آن باشد را از دست بدهد، در نهايت مى آموزد که هيچ چيز به او تعلق ندارد.
      پس بهتر است به گونه اى زندگى کنم که انگار همين امروز نخستين يا آخرين روز زندگى من است.
    • وقتی مردها دور هم جمع می‌شوند، برخلاف تصور زن‌ها، اصلاً راجع به زن‌ها حرف نمی‌زنند. ازکار و پول و ورزش حرف می‌زنند. یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد!
    • ضرب‌المثلی تقریبا در همه‌ی فرهنگ‌های دنیا وجود دارد که می‌گوید: «زمانی‌که چشم نمی‌بیند، قلب هم احساس نمی‌کند.» ولی من تاکید می‌کنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیک‌تر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچک‌ترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد می‌آوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او می‌اندازد. همه‌ی کتاب‌های مقدس مربوط به همه‌ی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شده‌اند. همه‌ی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که توده‌ها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کره‌ی زمین هستند.
    • به خود می‌گویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانی‌بودن، احساس ترس از حرکات سرسام‌آور قطار در پیچ و خم‌ها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیاده‌شدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریل‌ها، سرنوشت مرا رقم می‌زنند و خداوند، آن قطار را هدایت می‌کند، این کابوس به هیجان تبدیل می‌شود. به همان چیزی تبدیل می‌شود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانی‌بودن سفر، بهترین کار، لذت‌بردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است.
    • کسی نمی‌خواهد رنج ببرد؛ با این حال، همه به دنبال درد می‌گردند… به دنبال قربانی… خودشان را مبرا می‌دانند… سره و پاک… شایسته‌ی احترام فرزندان، همراهان، همسایگانشان و خدا… آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می‌شود، جستجوی لذت نیست، بلکه صرف‌نظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر، بسیار مهم به نظر می‌رسند. سرباز برای کشتن دشمن به جبهه نمی‌رود، بلکه برای کشته‌شدن به‌خاطر وطنش می‌جنگد؛ زن دلش نمی‌خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد، بلکه می‌خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می‌کند و رنج می‌برد تا او را خوشحال ببیند؛ شوهر سر کار نمی‌رود تا با عمل به مسئولیت، وظیفه‌ی خود را انجام دهد، بلکه عرق و اشک می‌ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند. به همین ترتیب می‌توان نمونه‌های زیادی آورد… فرزندانی که برای خوشحالی پدر و مادر، از رویاهایشان صرف‌نظر می‌کنند یا پدر و مادری که برای خوشحالی فرزندانشان از زندگی‌کردن صرف‌نظر می‌کنند…

    کتاب یازده دقیقه

  • photo 2023 02 11 19 23 54

    سمفونی مردگان

    • انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست …
    • گفته بود: خانم سورملینا، اجازه می‌دهید شما را دوست داشته باشم؟
      گفتم: اختیار دارید، و توی دلم گفتم: دوست داشتن که اجازه نمی‌خواهد.
    • حضورش برایم هیچ اهمیتی نداشت
      اما غیبتش خیلی آزار دهنده بود …
    • + دنیا مثل آتشگردان است، هرچه سرعتش را تندتر میکند آدم زودتر به بیرون پرت میشود.
      – بله، آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی اش را می فهمد.
      + پس چه باید کرد؟
      – تحمل و سکوت
    • پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد.
    • هيچ كس نمی توانست به عمق چشم هاش پی ببرد،
      و من اين را از همان اول دريافتم!
      قدم های بلند برميداشت،
      اما جوری تربيت شده بود كه رفتارش با ديگران تفاوت داشت.
      دنيا را جدی تر از آن می دانست كه ديگران خيال می كنند..
      و من نمی دانم آيا مادرش هم او را به اندازه ی من دوست داشت؟
      آيا كسی می توانست بفهمد كه دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابديتی نزديك مي كند؟
      آدم پر می شود. جوری كه نخواهد به چيزی ديگر فكر كند. نخواهد دلش برای آدم ديگری بلرزد.
    • نگذار کسی بداند ما چه‌ جوری همدیگر را دوست داریم. نگذار کسی بفهمد عشق یعنی چی، خب ؟ گفتم خب. گفت این چیزها فقط مال من و توست، خب؟ گفتم خب. بندبند انگشت‌هام را می‌بوسید و می‌گفت خب؟ و من فقط نگاهش می‌کردم. این‌همه قشنگی کجای خلقت پنهان شده بود که حالا یکباره همه‌اش بریزد توی بغلم؟ صداش نور بود، نگاهش نور بود، حضورش نور بود. می‌ترسیدم یک‌وقت پلک بزنم نباشد، می‌ترسیدم تنهام بگذارد برود و من توی تاریکی گم شوم. می‌ترسیدم. گفت به هیشکی نگو! خب؟ گفتم خب. از خواب که پریدم تمام صورتم خیس بود. دلم پنجره نمی‌خواست، سایه‌های درخت نمی‌خواست، گوشواره نمی‌خواست، صدای سورملینا می‌خواست که توی سینه‌ام می‌سوخت، مثل آتش که حجم اتاق را پر کرده بود. تب داشتم. دلم آب یخ می‌خواست. گفتم یه قرص تب‌بر داری؟ جوابم را نداد. توی بغلم خوابش برده بود. دست به موهاش کشیدم گفتم عزیزم، عزیزم.
    • آدمیزاد باید بگوید آب، و بخورد. بگوید نفس، و بکشد. وگرنه مرده است. 
    • من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می تواند بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند؟ آدم پر می شود. جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچ گاه دچار تردید نشود. 
    • شب ها وقتی پا در آن خانه بزرگ و سرد می گذاشت همهمه دوردست سالیان دیوار می شد و سکوت می کرد. کاج می شد و وسط حیاط می ایستاد، در می شد و بسته می ماند. 
    • مهار آیدین لحظه به لحظه از کف پدر بیرون می شد. سرکش و رام نشدنی. در زیرزمین حبسش می کردند، او در آن جا چنان سرگردم می شد که تا به سراغش نمی رفتند و اصرار نمی کردند بیرون نمی آمد. کتاب را ازبر می خواند و املا می نوشت. مدتی پول توجیبی اش را قطع کردند. در ماست بندی میدان سرچشمه مشغول شد. پاتیل شیر را هم می زد و روزی یک قران مزد می گرفت. پولش را کاغذ و کتاب می خرید، و پدر را بیشتر می چزاند. براش لباس نمی خریدند، با همان کهنه ها روزگارش را می گذراند. در بند هیچ چیز نبود و تنها به این فکر می کرد که از تخمه فروشی بیزار است، از تکرار زندگی پدر بدش می آید. از خیلی چیزها که بچه ها در چنین سال هایی از عمر دوست دارند، بدش می آمد. 

       

    • تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود. چقدر انسان تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی. 
    • به درخت های خشک پیاده رو خیره شد: برف شاخه ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما می شکستشان. آدم ها هم مثل درخت ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه های آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگر حس می شد. بدیش این بود که آدم ها فقط یک بار می مردند. وهمین یک بار چه فاجعه دردناکی بود. 
    • انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بی کاری بدتر از تنهایی است. آدم بی کار در جمع هم تنهاست. 
    • رفتار آیدین با دیگران تفاوت داشت. دنیا را جدی تر از آن می دانست که دیگران خیال می کنند. آن شب فکر کردم از ترس دچار این حالت شده، اما بعدها به اشتباه خود پی بردم، و دانستم که درک او آسان تر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند. آدم پر می شود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. 
    • عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت، تنها در جسم نمی توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن ها انگار به ریه می رود، و آدم مدام احساس می کند که دارد بزرگ می شود. 
    • من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازی است،
      من خوب می دانم،
      اما بدان که همه برای بازی های حقیر
      آفریده نشده اند.

    کتاب سمفونی مردگان

  • راز سایه

    راز سایه

    • تا وقتی نفهمیم کیستیم، برای چه قدم به این دنیا گذاشته ایم و درس هایی را نیاموزیم که قرار است زندگی به ما یاد دهد، بی تردید در دام حقارت داستان شخصی مان گرفتار خواهیم بود.
    • همه‌ی ضربات روحی و مشکلات عاطفی ما در این دنیا وجود دارند تا بتوانیم خود متعالی‌مان را کشف کنیم.
      “پذیرش مسئولیت” بابت آنچه هستیم، بزرگ‌ترین محبتی است که می‌توانیم در حق خودمان بکنیم زیرا به این‌ صورت می‌توانیم خود را به “کمال” برسانیم، به “نیرویی عظیم” دست یابیم و این پذیرش از ما حمایت می‌کند تا جلو برویم و توانایی‌هایمان را بروز دهیم.روزی دختر بچه‌ای از پیرزنی خردمند پرسید: «چطوری آدم به پروانه تبدیل می‌شود؟» پیرزن با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش پاسخ داد: «باید آنقدر مشتاق پرواز باشی که دیگر دلت نخواهد کرم ابریشم باقی بمانی.»
    • اغلبِ ما ترجیح میدهیم قربانی شدنِ خود را گردنِ پدرو مادرمان بیندازیم، برخی نیز همسر سابق، معلّم و دوستان را مسببِ ناکامی‌هایشان میدانند، اگر تنها می‌توانستم یک تغییر در فردی پدید آورم او را از شرِ رنجِ تحمل ناپذیرِ “قربانی_بودن” رها می کردم.

    کتاب اثر سایه

  • photo 2023 02 11 19 37 20

    بادبادک باز

    • رنجیدن از حقیقت، بهتر از تسکین با دروغ است …
    • ميدانم بی انصافيست ،
      اما اتفاقی كه ظرف چند روز ،
      گاهی حتی در عرض یک روز می‌افتد ، مسير زندگی را به كلی عوض می‌کند !

    کتاب بادبادک باز

  • photo 2023 02 11 19 44 13

    تکه هایی از یک کل منسجم

    • درک اینکه تمام ما گم‌شدگانی هستیم که به رابطه‌ها پناه می‌آوریم تا آرام‌تر شویم؛
      تا دیده شویم تا دوست‌داشتنی باشیم و ستایش شویم؛
      تا هم‌دلی داشته باشیم که ما را در آغوش بکشد و به ما امنیت بدهد.
    • جهان درونی ما بخشی از هویت ما است. بخشی از اراده‌ای است که شاید مدت‌ها است که آن را گم کرده‌ایم.
    • ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم جهان بیرون از خودمان را تغییر دهیم. ما باید بیاموزیم در مقابل جهان بیرون از خودمان سکوت کنیم و تسلیم باشیم. اجازه دهیم او به راه خودش برود و ببینیم این گذر در نهایت به ما چه خواهد آموخت؟ در درون ما چه چیزی را تغییر خواهد داد. جریان‌های درونی ما در کنترل ما قرار دارد. جهان درونی ما در ارادۀ ما است. تنها در مقابل این جهان است که هیچ‌گاه احساس درماندگی نخواهیم کرد.
      جهان درونی ما بخشی از هویت ما است. بخشی از اراده‌ای است که شاید مدت‌ها است که آن را گم کرده‌ایم.
    • باید بخشید. باید خودمان را برای تمام حماقت‌ها، انتخاب‌های تلخ و برای تمام بدی‌هایی که انجام داده‌ایم ببخشیم. بخشش که آغاز شود، ادامۀ جاده دیده می‌شود. جاده‌ای که هنوز مسافرش هستیم و هنوز ادامه دارد. بار گناه را که بر زمین بگذاریم، قدم‌هایمان سبک‌تر می‌شود.
    • بعضی از آدم ها را باید نگه داشت. کسانی که در سخت‌ترين شرایط با ما ماندند. کسانی که با ما مهربان بودند و ما را تنها نگذاشتند. کسانی که آنقدر ارزشمند هستند که گاه گاهی بداخلاقی هایشان، سردشدن هایشان و تنش هایشان را در رابطه نادیده بگیریم.
    • در خداحافظی‌ها، دردی وجود دارد، دردی پنهان، اصلاً مگر می‌شود خداحافظی دردناک نباشد؟ اگر خیلی وقت است که متوجه شده‌ایم به خداحافظی خاصی نزدیک شده‌ایم بهتر است خودمان را گول نزنیم. بهتر است درد را به رنج تبدیل نکنیم.
    • درک اینکه تمام ما گم‌شدگانی هستیم که به رابطه‌ها پناه می‌آوریم تا آرام‌تر شویم؛
      تا دیده شویم تا دوست‌داشتنی باشیم و ستایش شویم؛
      تا هم‌دلی داشته باشیم که ما را در آغوش بکشد و به ما امنیت بدهد.

    کتاب تکه هایی از یک کل منسجم

  • photo 2023 02 11 19 49 04

    جای خالی سلوچ

    • زخمی اگر بر قلب بنشیند ؛ تو ، نه می‌توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی .
      زخم تکه ای از قلب توست . زخم اگر نباشد ، قلبت هم نیست . زخم اگر نخواهی باشد ، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی .
      قلبت را چگونه دور می اندازی ؟ زخم و قلبت یکی هستند .
    • آدمی به مرور آرام می‌گیرد، بزرگ می شود، بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می ‌ایستد. آنها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد، گذشته‌اش را قبول می کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
      آدمی از یک جایی به بعد می ‌فهمد که از حالا باید آینده‌ اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است ، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی مقدار کرد!
      اصلا از یک جایی به بعد
      حال آدم، خودش خوب می‌شود…
    • دنیا را بگذار آب ببرد.
      وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیال که تو دکمه ی یقه ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند، چه خیالی؟!
      تو در توفان گرفتار آمده ای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟!
    • مگر می‌شود در یک نقطه ماند؟ مگر می‌توان؟ تا کی و تا چند می‌توانی چون سگی کتک خورده درون لانه‌ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. درِ زندگانی را که گِل نگرفته‌اند.

    کتاب جای خالی سلوچ

  • photo 2023 02 11 19 53 27

    کیمیاگر

    • تصمیم ها تنها آغاز یک ماجرا هستند.
      هنگامی که آدم تصمیمی می گیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی میبرد که در زمان تصمیم گیری خوابَش را هم نمی دیده است …
    • اگر چیزی خوب پیش نمی‌رود
      فقط دو توضیح برای آن وجود دارد:
      یا مقاومت شما آزموده می‌شود یا باید جهت خویش را تغییر دهید.
    • تنها یک چیز می‌تواند تحقق یک رویا را غیر ممکن سازد، ترس از شکست! اگر در مسیر افسانه شخصی‌ات بمیری
      بهتر از مردن همچون میلیونها انسان است
      که حتی نمی‌دانند افسانه شخصی وجود دارد..‌.
    • هرکس در پی رویایی است؛ و رویاها شبیه یکدیگر نیستند…!
    • گاهی آدم ترجیح می‌دهد با گوسفندها زندگی کند که لال اند و فقط دنبال آب و غذا هستند یا ترجیح می‌دهد مثل کتاب ها باشد که وقتی آدم دلش می‌خواهد گوش بدهد، داستان‌های باور نکردنی برایش تعریف می‌کنند. وقتی با آدم‌ها حرف میزنی، چیزهایی می‌گویند که نمیدانی چه جوری به گفتگو ادامه بدهی…
      آدم‌ها حرف های غریبی می‌زنند!
    • جوان، متعجب پرسید: «بزرگ‌ترین فریب دنیا دیگر چیست؟»”این‌که در یک لحظه از حیات خود،
      مالکیت و فرمان زندگی را از دست می‌دهیم
      و تصور می‌کنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است،
      همین نکته، بزرگ‌ترین فریب دنیاست”

    کتاب کیمیاگر

  • photo 2023 02 11 19 58 21

    چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

    • زندگی، يک آينه است؛
      و ما در رفتار ديگران، بازتاب کارهای خودمان را می بينيم.
    • داوری نکنید، تا بر شما داوری نشود
      و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود
      چه بسیار انسان‌هایی که با سرزنش دیگران بیماری را به سوی خود کشانیده‌اند.
    • بسیاری از مردم به هنگام گفتگو کلماتی مخرب را ادا میکنند مثل: مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و …
      به یاد داشته باشید، از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد.
      کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت و آنچه را برزبان رانده اید به جا خواهید آورد.
    • انسان باید به همان کاری دست بزند که از آن می ترسد .
    • هیچکس جز خود آدمی چیزی به خود نمی‌دهد و هیچکس جز خود آدمی چیزی را از خود دریغ نمی‌دارد.
    • اگر کسی موفقیت بطلبد اما اوضاع را برای شکست آماده کند، دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده است…
    • وقتى از ته دل بخندی؛
      وقتی هر چیزی را به خودت نگیری؛
      وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی؛
      وقتی برای شاد بودن نیاز به بهانه نداشته باشی؛
      آن زمان است که واقعا زندگی می کنی.

    کتاب چهاراثر از فلورانس اسکاول شین

  • photo 2023 02 11 20 04 48

    رمان بر باد رفته

    • اسکارلت، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته‌ی ظرفی را با حوصله‌ی زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته‌ام.  آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

    کتاب بر باد رفته 

  • photo 2023 02 11 20 09 34

    هر روز پنجشنبه است

    • کاری کنید که خنده شیوه زندگی تان باشد و شادمانی به عنوان یکی از ساکنان همیشگی خانه‌تان خوش آمد بگویید
    • یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید. اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود. لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم. فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین می کردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت.
      همین امر درباره ی شیوه ی فکرکردنمان هم صادق است. اگر به داشتن افکار درست عادت کنید، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و می توانم ها؛ آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت.
    • اگر نگران این هستید که وقت کافی برای رسیدن به آرزوها و اهدافتان ندارید، باید به خاطر بیاورید که کاری را که ممکن است شما در چندین سال انجام دهید، خداوند در کسری از ثانیه انجام می‌دهد.

    کتاب هرروز پنج شنبه است

  • photo 2023 02 11 20 13 45

    دختر پرتقالی

    • بعضی وقت‌ها برای ما انسان‌ها از دست دادن چیزی که به آن علاقه داریم ، بدتر از هرگز نداشتن آن است !
    • خنده مسری ترین چیزی است که می شناسم و البته اندوه هم می تواند مسری باشد.
      اما وحشت ماهیتی متفاوت دارد. وحشت به سادگی خنده و غم سرایت نمی کند. وحشت به تنهایی و در تنهایی به سراغ آدم می آید و عمل می کند.
    • یک بار دیگر از تو می‌پرسم اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی میگرفتی؟
      آیا زندگی کوتاه در کره زمین را انتخاب می کردی تا بعد از مدت کوتاهی همه چیز را بگذاری و بروی و تا ابد اجازه ی بازگشتن به آن نداشته باشی؟
      یا با تشکر آن را رد میکردی؟
    • فکر نمی کنم چیزی به اندازه ی خنده، واگیر داشته باشد. غم و اندوه هم می تواند واگیر داشته باشد.
      امّا ترس، چیزِ دیگری ست. ترس نمی تواند به راحتیِ شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است.
      ما با ترسهایمان، کمابیش تنهاییم…

    کتاب دختر پرتقالی

  • photo 2023 02 11 20 18 06

    انسان در جستجوی معنا

    • اکنون اگر کسی از ما در مورد حقیقت گفته داستایوسکی بپرسد که می‌گفت: «بشر موجودی است که می‌تواند به همه چیز عادت کند.»؛ پاسخ خواهیم داد، «بله، بشر موجودی است که به همه چیز خو می‌گیرد؛ اما نپرسید چگونه.»
    • معنای زندگی از فرد به فرد، روز به روز، ساعت به ساعت در تغییر است. از این رو آنچه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بلکه هر فرد می‌بایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات مختلف دریابد
    • اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم، زندگی معنی خواهد داشت. پس می‌توان گفت معنای زندگی امری مشروط نیست، زیرا معنای زندگی می‌تواند حتی معنی بالقوه درد و رنج را نیز در بر گیرد
    • هرگز فراموش نمی‌کنم که چگونه یک شب با قرقر یکی از زندانیان از خواب جستم. او به شدت دست و پا می‌زد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. از آنجا که همیشه، بویژه نسبت به کسانی که خواب‌های ترسناک می‌دیدند یا هذیان می‌گفتند حس ترحم داشتم. خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را که می‌رفت او را تکان دهد پس کشیدم، چون از عملی که می‌خواستم انجام دهم، وحشت کردم. و در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی هر چند هولناک نمی‌تواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد، و من ناآگاهانه می‌خواستم او را به آن زندگی بازگردانم. (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۵۰)
    • اگر انسان در اردگاه کار اجباری با از بین رفتن ارزش‌ها، مبارزه نمی‌کرد و نمی‌کوشید عزت نفس خود را حفظ کند، احساس انسان بودن را – انسانی که دارای مغز است و از آزادی درونی و ارزش شخصی برخوردار است – از دست می‌داد. (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۸۰) 
    • ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی می‌کردیم، به چشم می‌دیدیم مردانی را که به کلبه‌های دیگر می‌رفتند و دیگران را دلداری می‌دادند و آخرین تکه نانشان را هم به آنها می‌بخشیدند. (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۱۰۱) 
    • کسی که هدفی در آینده نمی‌دید، ناچار تسلیم واپس‌نگری می‌شد و اندیشه‌های گذشته را نشخوار می‌کرد که همین باعث سقوط او می‌شد. (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۱۰۹) 
    • من به جرات می‌گویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن «معنی» وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نفهته است که «کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.» (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۱۵۹) 
    • معنای زندگی از فرد به فرد، روز به روز، ساعت به ساعت در تغییر است. از این رو آنچه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بلکه هر فرد می‌بایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات مختلف دریابد. (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۱۶۷) 
    • انسان از یکسو همان موجودی است که اتاق گاز و کوره‌های آدم‌سوزی آشویتس را ساخته و از دیگر سو همان موجودی که با جرات و شهامت با یاد نام خداوند و خواندن دعای «شما یسراییل» به کوره‌های آدم‌سوزی پا نهاده است. (انسان در جستجوی معنی – صفحه ۲۱۶)

    کتاب انسان در جستجوی معنا

  • کتاب

    جنایات و مکافات

    • آن کسی بهتر از همه زندگانی خواهد کرد که بتواند بهتر از دیگران خود را بفریبد …
    • آدم نجیب و حساس، روراست درد‌دل می‌کند، اما آدم زرنگ گوش می‌دهد و غذایش را می‌خورد و بعد هم انسان را درسته می‌بلعد …
    • این یک اصل است… می‌خواهم بدانم مردم بیشتر از چه می‌ترسند؟ تصور می‌کنم بیشتر از چیزهایی می‌ترسند که آن‌ها را از مسیر عادتشان خارج می‌کند.
    • برای شناختن اشخاص لازم است آن‌ها را مدت‌ها تحت مطالعه قرار داد؛ در غیر این صورت ممکن است انسان مرتکب اشتباهی شود که جبران آن مشکل باشد.
    • خیر! کسی به ما رحم نخواهد کرد غیر از آن کسی که هرگز به مردم روی زمین رحم نکرده است. آن کسی که همه چیز را درک می‌کند و او تنها قاضی عادل ما است.
    • هیچ چیز در دنیا دشوارتر از صمیمیت و صراحت واقعی نیست و هیچ‌چیز هم آسان‌تر از تملق بی‌جا وجود ندارد. اگر در صراحت و صمیمیت فقط جزء صدمینِ آن نادرست باشد، فوراً ناموزونی مخصوصی به‌گوش می‌خورد و غوغایی به‌پا می‌شود. اما اگر در تملق تمام اجزایش نادرست باشد، باز هم مطبوع است و نسبتاً با لذت شنیده می‌شود. هرچند که لذتی خشن ایجاد کند، اما به هر حال با لذت شنیده می‌شود. و هر قدر که تملق نتراشیده و نخراشیده باشد، حتماً لااقل نیمی از آن درست به نظر می‌آید. این در مورد تمام اشخاص، از هر طبقه و در هر سطح از تمدن که می‌خواهند باشند، فرقی نمی‌کند. در مورد اشخاص معمولی که جای خود را دارد.
    • می‌دانید من شما را چگونه آدمی می‌شناسم؟ یکی از آن‌هایی می‌دانم که اگر به خدا یا چیزی ایمان بیاورید حتی اگر جگرتان را درآورند، باز ‌خواهید ایستاد و با تبسّم به زجر‌دهندگان خود نگاه خواهید کرد. خب، پس آن ایمان را بیابید تا زندگی کنید.
    • سرِ مطالب کوچک اشخاص زیرک زودتر اشتباه می‌کنند. هر قدر انسان زیرک‌تر باشد، همان‌قدر کمتر فکر می‌کند که او را سر هیچ گیر می‌اندازند. و اتفاقا زیرک‌ترین اشخاص را باید سر آسان‌ترین چیزها گیر انداخت.

    کتاب جنایات و مکافات

  • photo 2023 02 11 20 29 46

    طاعون البرکامو

    • برای همه مردم همینطور است : باهم ازدواج میکنند، بازهم کمی همدیگر را دوست دارند و کار میکنند. آنقدر کار میکنند که دوست داشتن را فراموش کنند !
    • در کل، آدم‌ها بیشتر خوبند تا بد؛ ولی نکته این نیست. آدم‌ها کم و بیش نادانند؛ و همین بیش و کمی است که شرارت و فضیلت می‌نامیمش. بزرگترین شرِّ چاره‌ناپذیر آن نادانی است که خیال می‌کند همه‌ چیز را میداند.
    • فهمیده‌ام همه‌ی بدبختی انسان‌ها از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند.
      از این رو تصمیم گرفته‌ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم.
    • ﻗﺼﺪ ﻣﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ
      ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ.
      ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺯﯼﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ،
      ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ.
    • این دنیا بی عشق به منزله دنیای مرده ای است
      و پیوسته ساعتی فرا می رسد که انسان از زندان ها و کار و تلاش خسته می شود و چهره عزیز و قلبی را که از مهربانی شکفته باشد می خواهد…

    کتاب طاعون

  • photo 2023 02 11 20 33 44

    انسان خردمند

    • پول سکه و اسکناس نیست.
      پول هر آن چیزی است که انسان‌ها تمایل دارند با استفاده از آن بتوانند به طور نظام‌مند ارزش چیزهای دیگر را به منظور مبادله کالاها و خدمات نشان دهند.
    • کندوی عسل می تواند ساختار اجتماعی بسیار پیچیده ای داشته باشد و انواع مختلف زنبورهای کارگر را در خود جای دهد. اما تاکنون محققان موفق به یافتن زنبورهای وکیل نشده اند.زنبورها احتیاجی به وکیل ندارند، چون خطر فراموش کردن یا نقض قانون اساسی کندو وجود ندارد. ملکه غذای نظافتچیان را با دوز و کلک از چنگشان درنمی آورد و آنها هم هرگز برای حقوق بیشتر اعتصاب نمی کنند. اما اینها کارِ همیشگی انسان است.
    • اما از منظر گله حیوانات، و نه چوپان‌ها، نمی‌توان به نتیجه دیگری به جز این رسید که انقلاب کشاورزی برای اکثر حیوانات اهلی شده فاجعه‌ای وحشتناک بود. «موفقیت» تکاملی این حیوانات بی‌معنی است. یک کرگدن وحشی کمیاب در آستانه انقراض شاید بسیار خوشبخت‌تر از گوساله‌ای باشد که ناچار است تمام زندگی کوتاه خود را در قفسی تنگ سپری کند و پروار شود تا استیک لذیذی از آن تهیه کنند. کرگدن خوشنود ناراضی نخواهد بود از اینکه جزو آخرین اعضای گونه‌اش است. موفقیت عددی گونه گوساله تسلی خاطر اندکی است در برابر درد و رنجی که هر یک از افراد این گونه بدان دچار هستند.

    کتاب انسان خردمند

  • photo 2023 02 11 20 42 30

    ملت عشق

    • از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند خدا هم برای آنان دام می گستراند. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا می‌ماند نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. فقط به این ایمان بیاور.
    • شمس گفت : کسی یک شبه صاحب ایمان نمی‌شود.
      زمانی که فکر می کند یک مومن است، اتفاقی در زندگیش می‌افتد که او را تبدیل به یک کافر می‌کند. پس از آن روزی می‌رسد که او دوباره مومن می‌شود و روزی دوباره کافر!او همینطور ادامه می‌دهد تا زمانی که به یک مرحله ی خاص می‌رسد. ما انسان‌ها دائما در حال تردید و تزلزل هستیم. مشخص هست که تا به یک مرحله ی خاص برسیم، گاه به یک سمت رفته و گاهی به سمتی دیگر. گاهی مومن، گاهی منکر و گاهی متردد می‌شویم. گاهی بهشتی و گاهی جهنمی. تنها این گونه می‌توانیم به جلو حرکت کنیم.در هر قدم به حق و حقیقت و به خداوند نزدیکتر می‌شویم. بدون شک و شبهه ایمانی بدست نمی‌آید.
    • فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هر گاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌داشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هر گاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم.
    • وقتی کسی را می‌کُشی، حتما چیزهایی از او در تو باقی می‌ماند. یک تصویر، یک بو، یک نَفَس… یک آه، یک نفرین، یک صدا… من به این می‌گویم «نفرینِ مقتول» این نفرین به بدنت می‌چسبد، می‌ماند و بعد شروع می‌کند به کندن، گویی که تنت را سوراخ می‌کند و فرو می‌رود، تا اینکه به اعماق قلبت راه پیدا کند.آنجا منزل می‌کند و دوباره در تو زندگی می‌یابد. وارد رویاهایت می‌شود، خواب‌هایت را زخمی و تکه‌تکه می‌کند. روزها را به هر نحوی می‌گذرانی ولی شب که تنها می‌شوی، توی رختخوابت عرقی سرد بر تنت می‌نشیند. هر مقتولی در قاتلش به زندگی ادامه می‌دهد. از زمانی که قابیل هابیل را کشته، هیچ قاتلی نتوانسته از بار امانت مقتولش رها شود.
    • کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر‌می‌دارد. با خودش می‌گوید: “مراقب باش آسیبی نبینی.” اما مگر عشق اینطور است؟

    خرید رمان

    کتاب ملت عشق

    263489103 607545770466108 5102980490513317906 n

    همه چی بگا رفته

    • اگر لازم است کسی را متقاعد کنید که دوست‌تان داشته باشد، هرگز شما را دوست نخواهد داشت. اگر لازم است به کسی باج بدهید تا به شما احترام بگذارد، هرگز به شما احترام نخواهد گذاشت. اگر لازم است کسی را متقاعد کنید تا به شما اعتماد کند، در حقیقت هرگز به شما اعتماد نخواهد کرد.باارزش‌ترین و مهم‌ترین چیزها در زندگی، ذاتاً ماهیتی غیرمعاملاتی دارند و تلاش برای مذاکره سرِ آنها بلافاصله نابودشان می‌کند.
      نمی‌توانید برای رسیدن به خوشبختی توطئه‌چینی کنید؛ غیرممکن است.

    کتاب همه چی بگا رفته

  • photo 2022 09 07 12 46 53

    هنر رندانه به تخم گرفتن

    • داستان های مثل بوکوفسکی گل سرسبد داستان های آموزنده فرهنگی امروزی ما هستند  نماد رویای آمریکایی ! مردی که برای چیزی که میخواد مبارزه میکنه و وقتی بیخیال نمیشه آخر سر به بهترین رویاش میرسه  احتمالاً همین الآن هم یک فیلم ازش می سازند چارلز بوکوفسکی میدونست باز هم یه بازندس و موفقیتش رو نه از عزم جزمش میدونست بلکه موفقیتش رو از این میدونست که قبول کرده بود یه بازندس !

    کتاب هنر رندانه به تخم گرفتن 

  • photo 2023 02 11 20 51 49

    هنر خوب زندگی کردن

    • اگر می توانید برای تسکین مشکلات فعلی تان کاری کنید، حتما انجام دهید. اما اگر نمی توانید با ان کنار بیایید، شکایت کردن از زندگی وقت تلف کردن است.
    • این که مجبور نباشید در مورد همه چیز و همه کس اظهار نظر کنید، حس آزادی خیلی خوبی دارد.
      اصلاً نیاز نیست نگران این باشید که بی‌نظری شما به عنوان ضعف فکری‌تان تلقی شود. چون این‌گونه نیست و نشانهٔ هوش شماست.بی‌نظری یک دارایی ارزشمند است. آن‌چه دنیا را احاطه کرده نه سرریز اطلاعات، که انبوه نظرات ماست.
    • روی باغچه‌ خودتان تمرکز کنید، متوجه زندگی خودتان باشید، می‌بینید به قدر کافی علف هرز وجود دارد که شما را مشغول کند. آن‌چه در طول زندگی‌تان رخ می‌دهد، مخصوصا اتفاقات مهم و ضربه‌های جدی سرنوشت و تقدیر، به این معنی نیست که شما فرد خوب یا بدی هستید. بنابر‌این غم و اندوه و بدبختی را با بی‌خیالی و آرامش بپذیرید. شانس مواجهه با موفقیت‌های باور نکردنی و مصیبت‌های جانکاه دقیقا به یک اندازه هستند.
    • اولین سال‌های بزرگ‌سالی شما محدود به کسب درامد یا ایجاد یک حرفه نیست. این سال‌ها فرصت خوبی برای آشنا شدن با جهانِ امکان‌هاست. بسیار پذیرا باشید. طعم هر غذایی را که سرنوشت در بشقابتان قرا می‌دهد بچشید. خیلی زیاد مطالعه کنید زیرا رمان‌ها و داستان‌های کوتاه یک دنیای شبیه‌سازی‌شدۀ عالی برای شما هستند…

    کتاب هنر خوب زندگی کردن

  • photo 2023 02 11 20 56 44

    کتاب تئوری انتخاب

    • اﮔﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﮐﻪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ هم ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﺗﺮﯼ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
      ﺗﺌﻮﺭﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻣﻦ، ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩﮤ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ
      ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩﮤ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ.
    • ما تمام افکار و اعمالمان را مستقیم و تقریبا تمام احساسات و بخش عمده ای از سازوکار بدنمان را به طور غیر مستقیم انتخاب می کنیم.
    • برای دستیابی به یک رابطه خوب، اکثر ما حاضریم رنج زیادی تحمل کنیم، چرا که اهمیت رابطه برای ما بیش از رنج بردن است. برای ایجاد، نگهداری و بهبود رابطه ها، حاضریم خود را درگیر کارهای ناخوشایند طولانی مدت کنیم، چرا که معتقدیم در نهایت به آدم هایی که به آن ها احتیاج داریم نزدیک تر می شویم و احساس بهتری خواهیم داشت. گاهی نیز بدون ضمانت برخورداری از یک رابطه بهتر، اکثر ما حاضریم لذت و خوش گذرانی خود را به تاخیر بیندازیم یا درد و رنجی را تحمل کنیم فقط به این امید که با ایجاد این رابطه، در آینده احساس بهتر و رنج کم تری را تجربه کنیم.

    کتاب تئوری انتخاب

  • photo 2023 02 11 22 14 18

    شفای زندگی

    • زندگی بسیار ساده است ،از همان دست که بدهیم ، از همان دست می گیریم.
      هر گونه درباره‌ی خود بیندیشیم ، برایمان به واقعیت در می‌آید …
    • قدر خودتان را بدانید.
      عباراتی همچون “مردها گریه نمی کنند!”یا “زنان نمی توانند پول درآورند!”
      عقاید محدود کننده ای هستند که
      نمی‌توان با آن‌ها زندگی کرد.
    • زندگی واقعا بسیار ساده است !از هر دست بدهیم ،از همان دست می‌گیریم !هرطوری که درباره‌ی خود بیندیشیم ،برایمان به واقعیت مبدل می‌شود من معتقدم که هرکسی از جمله من ،مسئول همه اتفاقات خوب
      و یا بد در زندگیش است …!

    کتاب شفای زندگی 

  • قمار باز

    قمار باز

    • کسی که به‌ راستی آقامنش باشد حتی اگر تمام هستی خود را ببازد نباید پریشانی در خود ظاهر سازد.
      قدر پول باید به اندازه‌ای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند.
    • پول برای چه می‌خواهم؛ چه‌طور برای چه؟ پول همه‌چیز است
    • گاهی فکری عجیب، خیالی واهی، و به‌ظاهر سخت از واقعیت دور، در ذهن آدم چنان قوت می‌گیرد که آدم آن را معقول و عملی می‌پندارد، سهل است، در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محترم و مقدر بشمارد، چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی باشد. شاید کار از این هم فراتر رود.
    • من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و «انسان» را، تا هنوز کاملا در من تباه نشده، کشف کنم.
    • جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه، دور از وطن و کس‌وکارش، تنهاست و نمی‌داند که همان روز چه خواهد خورد، و می‌خواهد آخرین گولدن خود را، آخرینش را، به خطر اندازد، احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بُردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها می‌کند! اگر شکستم را پذیرفته بودم، اگر جرئت تصمیم نمی‌داشتم چه شده بود؟

    کتاب قمارباز

  • photo 2023 02 11 22 23 46

    غرور و تعصب

    • از عیب و ایرادهای کسی که قرار است عمرت را با او سر کنی هر چه کمتر بدانی بهتر است !
    • تعداد آدم‌هایی که من واقعاً دوست‌شان داشته باشم زیاد نیست تعداد کسانی که نظر خوبی درباره‌شان دارم از آن هم کمتر است من هرچه بیشتر دنیا را میشناسم از آن ناراضی‌تر میشوم‌ هر روز که میگذرد بیشتر معتقد میشوم آدم‌ها شخصیت ناپایداری دارند و نمیشود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد
    • هر روز که می‌گذرد بیشتر معتقد می‌شوم که آدم‌ها شخصیت ناپایداری دارند و نمی‌شود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد…
    • خودخواهی و غرور، دو چیز متفاوتند،
      هر چند که معمولاً مترادف گرفته می‌شوند.ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد.غرور بیشتر به تصّور ما از خودمان بر می‌گردد، خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ما می گویند…
    • الیزابت با خودش فکر کرد :
      «جای شکرش باقیست که هنوز چیزی برای آرزو کردن دارم!
      اگر همه چیز مطابق خواسته‌هایم بود، حتماً افسرده‌تر می‌شدم.
      اما حالا می‌فهمم که چقدر می‌شود آرزو داشت و با امید رسیدن به آن‌ها، از زندگی لذت برد.
      برنامه‌ای که همه چیزش مطابق میل آدم باشد،
      هیچ وقت عملی نمی‌شود»

    کتاب غرور و تعصب

  • وقتی نیچه گریست

    وقتی نیچه گریست

  • تا زمانی که زنده هستی، زندگی کناگر زندگی را در حد کمال درک کنی،وحشت مرگ از بین میرود.اگر کسی در زمان مناسب زندگی نکند، در زمان مناسب هم نمیمیرد!

  • من افراد زیادی را می‌شناسم که از خود بیزارند و برای رفع آن می‌کوشند نظر مثبت دیگران را به خود جلب کنند. ولی این راه حل نادرست و در حکم تفویض اختیار به دیگران است. وظیفه شما این است که خود را همانطور که هستید بپذیرید و در جهت رشد خود بكوشيد، نه آن که دنبال راهی برای مقبولیت یافتن نزد مردم باشید.

  • افسردگی بهایی است که آدم‌ها برای شناخت خود می‌پردازند، هرچه عمیق‌تر به زندگی بنگری به همان مقدار هم عمیق‌تر رنج می‌بری.

  • انسان دوستانش را سخت‌تر از دشمنانش می‌بخشد …

  • نه در دشت بمان و نه چندان صعود کن که از دید خارج شوی، بهترین منظرەی گیتی در ارتفاعی میان این دو است.

  • هیچ، همه‌چیز است! برای نیرومند شدن، ابتدا باید ریشه‌هایت را در هیچ فرو بری و رویارویی با تنهاترینِ تنهایی‌ها را بیاموزی.

  • کتاب وقتی نیچه گریست

  • photo 2023 02 11 22 33 59

    مغازه خودکشی

    • زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم به‌ت سخت می‌گذرونه. این ماییم که به‌ش ارزش می‌دیم. با همه‌ی کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم.

    کتاب مغازه خودکشی

  • photo 2023 02 11 22 36 56

    سه شنبه ها با موری

    • فرهنگ و سنت حاکم بر ما نمی‌تواند در مردم ایجاد احساس خوشبختی کند. فرهنگ ما درس‌های غلطی به مردم می‌آموزد و باید آنقدر قوی باشی و جسارت داشته باشی که بگویی اگر این فرهنگ کارایی ندارد، از آن حمایت نمی‌کنم…خودت یک فرهنگ ایجاد کن.
    • موری پرسید: «می‌توانم بیشترین و بهترین چیزی را که از این بیماری می‌آموزم به تو بگویم؟»
      گفتم: «چه چیزی؟»
      موری گفت: «مهم‌ترین چیز در زندگی این است که یادبگیری چگونه به دیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند.»صدای او به نجوا تبدیل شده و ادامه داد: «ما فکر می‌کنیم که سزاوار عشق نیستیم. فکر می‌کنیم اگر بگذاریم عشق به درون ما وارد شود، نرمش زیادی از خود نشان داده‌ایم. امّا از مردِ عاقلی شنیدم که: «عشق، تنها کارِ منطقی انسان است.» او با احتیاط جمله را تکرار کرد و برای اینکه بر تأثیر آن بیفزاید، مکثی کرد و گفت:«عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
    • آن‌چه که می‌تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقف خودت در راه دوست‌داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده‌هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد.

    کتاب سه شنبه ها با موری

     

4 نظر در “جملاتی از کتاب های معروف | متن و دیالوگ از کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *